«با تلاش فراوان یک کتابخانه در مسجد امام حسین (ع) قزوین فراهم کردیم تا مورد استفاده جوانان قرار گیرد، اما بعد از مدتی فعالیتهای مسجد و به دنبال آن حساسیت ساواک به آنجا افزایش پیدا کرد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید ترور معلم «قدرتالله چگینی» است که در آستانه روز کتاب، کتابخوانی و کتابدار تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۴۳۴۰۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۲۳
«دیگر پاها توان کشیدن بدنمان را نداشت؛ ولی باید آن شب همه سرنیزه به دست، مساحت بزرگ تعیین شده را سیخک میزدیم و مینهای کاشته شده را خنثی میکردیم. آن شب واقعاً شب سختی بود ...» ادامه این خاطره از جانباز سرافراز «عمران ثقفی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۳۳۹۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۲۳
روایتی خواندنی از مادر شهید «جعفر حمیدیه»؛
مادر شهید «جعفر حمیدیه»، در بیان خاطراتی می گوید: من همیشه برای تمام رزمندگان دعا و از امام زمان (عج) برایشان سلامتی طلب می کردم. یک شب در خواب دیدم که جعفر شهید می شود، درخواب شخصی نورانی عکس جعفر را قاب خیلی زیبایی گرفته بود به من داد و گفت؛ پسرت شهید شده مراقب مابقی بچههات باش.
کد خبر: ۵۴۳۲۷۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۲۱
«یکی از بچههای بسیجی به محض دیدن من گفت آقافصیح! مجید آقا، فرمانده گروهان ما زخمی شده و اینجاست. رفتم و کنارش نشستم و صدایش کردم. با صدای بسیار ضعیفی پاسخ داد که از ناحیه کمر تیر خورده و قادر به حرکت نیست. لرز شدیدی داشت ...» ادامه این خاطره از شهید جانباز «مجید نبیل» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۳۲۴۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۲۱
«ابوالفضل با تشویق به مطالعه به ویژه کتب مذهبی و کودکان، با تعیین جایزههای نقدی و هدایت ما به خرید کتاب هم فرهنگ مطالعه و هم افزایش بنیه فرهنگی و مذهبی ما را تقویت میکرد ...» ادامه این خاطره از شهید «ابوالفضل خوئینی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۳۱۵۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۱۸
قسمت دوم؛
مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان هرمزگان در بیان خاطرات خود گفت: در عملیات فتح المبین توانستیم قریب به ۱۷ هزار نفر و در عملیات بیت المقدس موفق شدیم ۱۹ هزار نفر از بعثیها را به اسارت خودمان در بیاوریم.
کد خبر: ۵۴۳۱۳۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۱۸
«بدون مقدمه گفت من میخوام زن بگیرم! تا این را گفت همان قُلپ آبی که سر کشیده بودم به گلوم پرید. چند لحظهای نفسم بند اومد بالاخره با کلی سرفه و در حالی که ذکریا داشت پشتم را ماساژ میداد زبانم به کار افتاد و پرسیدم زن؟ حرفهای خندهدار نزن ذکریا! ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات مادر شهید مدافع حرم «ذکریا شیری» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۴۳۰۷۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۱۷
برگرفته از نامههای دفاع مقدس؛
«درود بر مرگ خونین شما که همانا در راه خداست. ایرج جان به خدا قسم تعارف نمیکنم و این حرفها دست من هم نیست بلکه از قلب من بیرون میآید ...» ادامه این نامه رزمنده کامبیز فتحیلوشانی طی دوران دفاع مقدس به شهید ایرج شعبانی را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۳۰۳۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۱۶
«یکدفعه محمود شیطنتش گل کرد و مرا دنبال کرد، من که دمپایی بزرگتر از پایم پوشیده بودم از پلههای حیاط با عجله به طرف بالا یعنی ساختمان دویدم و این دویدن من با دمپایی بزرگ روی پلهها، صدای زیادی ایجاد کرد ...» ادامه این خاطره از شهید «محمود مافی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۹۳۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۱۵
قسمت دوم:
صبح وقتی بیدار شدم دیدم شاهده بالای سرم نشسته و داره با من صحبت میکنه که اگر تو بری من تنهایی چیکار کنم؟ ادامه این ماجرا را در نوید شاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۸۲۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
«عاشق ساختن بود. جلوی پلههای مسجد نبی میعادگاه او بود از دستفروشی که وسایل الکترونیکی میفروخت. وسایل و ابزاری را که میخواست میخرید و یکییکی وسایل الکترونیکی همسایگان را که خراب شده بودند درست میکرد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید دانشآموز «شهید مرتضی باریکبین» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۴۲۸۱۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
«مصطفی دیگر مال ما نبود. مال خودش هم نبود حتی همان زمان که بدون اطلاع من بر دیوار کوچه نوشت مرگبر شاه! دهانم بازمانده بود و نمیدانستم چه بگویم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید دانشآموز «سید مصطفی حاجیمیری» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۴۲۷۴۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۱۱
برگی از خاطرات شهید «میوهچین»؛
«در حال آموزش و تحت هر شرایطی که بود، برنامههایش را قطع کرده و آماده برپایی نماز میشد، آنهم نماز اول وقت و به جماعت ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «علی میوهچین» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۴۲۶۹۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۱۰
«ضریح عکسها» عنوان کتابی است که خاطرات، سیره و سبک زندگی برادران شهید «محمد و حسین شبان پور آرانی» را روایت میکند.
کد خبر: ۵۴۲۶۴۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۹
«پاییز سال ۹۳ هر دو دانشگاه میرفتیم. معمولاً عصرها بود پشت کامپیوتر مینشست و به دنبال مقاله و تحقیق و کارهای دانشگاهش بود. نیم ساعتی بود که حمید پشت سیستم نشسته بود. داخل اتاق رفتم و کمی اذیتش کردم ...» ادامه این خاطره از همسر شهید دانشجو و مدافع حرم «حمید سیاهکالیمرادی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۶۴۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۹
«برادرم خیلی شوخطبع بود یادم میآید روزی زنگ خانه ما به صدا درآمد محمود بعد از بازکردن در منزل با صدای بلند مادرم را خطاب کرد و گفت آش! مادرم که مشغول کار بود گفت آش نذری آوردهاند خوب بگیر و بیا ...» ادامه این خاطره از شهید دانشآموز «محمود مافی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۵۵۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
برای اولین بار دیدم، حمید گریه کرد طوری که اشکهایش روی صورتش کاملاً جاری شد، علت را جویا شدم و حمید هم در حالی که اشکهایش را از صورتش پاک و ناراحتیاش را از این بابت بیان میکرد. جنگ تمام شد و من به آرزویم نرسیدم ...» ادامه این خاطره از خواهر شهید «حمید قزوینی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۴۷۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۷
«حمید به شوخی میگفت «عه حاج خانوم کمتر گریه کن!» تا این را میگفت یاد حرف راننده میافتادیم و میزدیم زیر خنده. رفتار و ظاهر حمید طوری بود که خیلیها مثل این راننده فکر میکردند طلبه است یا آسید صدایش میکردند ...» ادامه این خاطره از همسر شهید دانشجو و مدافع حرم «حمید سیاهکالیمرادی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۳۶۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۴
مادر شهید «تقی ملارمضانی» نقل میکند: «مکه که بودم، غصه میخوردم از این که دستم به حجرالاسود نرسد چکار کنم. غمگین و ناراحت بودم که محمدتقی جلویم ظاهر شد و گفت: مادر! چرا سرگردانی؟ دستت رو بده به من. مرا با خودش برد و به حجرالاسود که رسیدم .... »
کد خبر: ۵۴۲۳۱۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۳
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«در ورودی شهر سردشت تابلویی نصب شده بود که روی آن نوشته بود «به شهر شهیدان گمنام خوش آمدید» و در زیر آن اضافه کرده بود. «قدم با وضو بگذار بر این دشت / به پاس حرمت شهیدان سردشت» ما هم با نوشته عمل کردیم و به پاس احترام شهیدان عزیزمان با وضو و درود و سلام وارد سردشت شدیم ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «بهرام ایراندوست» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۲۹۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۳