قسمت نخست خاطرات شهید «سید محسن حیدرهایی»

«سید محسن» الگوی ادب و شجاعت بود

پدر شهید «سید محسن حیدرهایی» نقل می‌کند: «تمام خصوصیاتش برجسته بود؛ اما شجاعت و درایت سید محسن چیز دیگری بود. به قدری که در سخت‌ترین لحظات هم، خون‌سرد بود و قدرت تصمیم‌گیری خوبی داشت. اخلاق نیکو داشت و بیشتر اوقات با تبسم، با افراد برخورد می‌کرد. مؤدب و باصفا بود.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید محسن حیدرهایی» بیست و سوم اسفندماه ۱۳۴۸ در شهرستان تهران دیده به جهان گشود. پدرش سید مجید، کارمند بود و مادرش زهرا نام داشت. دانش‌‏آموز سوم متوسطه در رشته برق بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و نهم تیرماه ۱۳۶۶ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوسرضای شهرستان دامغان واقع است.

«سید محسن» الگوی ادب و شجاعت بود

این خاطرات به نقل از پدر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

با انقلاب رشد کرد

چون من از سالیان قبل از انقلاب در تهران، در مدرسه علوی اسلامی به طور فعال کار می‌کردم، سید محسن را هم در جلساتی که بود، همراه خودم می‌بردم. با انقلاب رشد کرد و در جلسات مسجد و بعد از انقلاب که به دامغان آمدیم در جلسات بسیج هم همراه من بود و در حد خودش از مسائل روز آگاهی داشت.

شجاعت و درایت

خیلی منظم و دقیق بود؛ حتی اگر از مدرسه دیرتر به منزل می‌آمد، به ما اطلاع می‌داد که ما نگران نباشیم. تمام خصوصیاتش برجسته بود؛ اما شجاعت و درایت سید محسن چیز دیگری بود. به قدری که در سخت‌ترین لحظات هم، خون‌سرد بود و قدرت تصمیم‌گیری خوبی داشت. اخلاق نیکو داشت و بیشتر اوقات با تبسم، با افراد برخورد می‌کرد. مؤدب و باصفا بود. اگر در جلسات فامیلی که دور هم جمع می‌شدیم کار به غیبت می‌کشید، او ضمن تذکر از جلسه خارج می‌شد و به اتاقش می‌رفت.

نماز جماعت

خوب یادم است یک روز کار زیادی داشتیم. به من گفت: «بابا! بریم نماز جماعت.»

من گفتم: «امروز کار زیاد است.»

سید محسن در پاسخ من مؤدبانه گفت: «به کار بگویید وقت نماز است!»

قلبم از جا کنده شد

من همیشه شهید را تا مقابل مرکز بسیج با ماشین می‌رساندم و آیت‌الکرسی را در گوش او می‌خواندم. دفعه آخر هم ایشان را سوار ماشین کردم و بردم جلوی بسیج. هنوز پیاده نشده بود که ازش خواستم صبر کند که مثل همیشه آیت‌الکرسی را در گوشش بخوانم. بعد از قرائت آیات کریمه، سید محسن گفت: «پدر! زحمت کشیدی؛ ولی این‌بار دیگر بازگشتی نیست.»

با گفتن این جمله قلبم از جا کنده شد؛ نگران شدم. چندین و چند بار برای دیدنش به محل اعزام مراجعه کردم و آرامش نداشتم. همان‌طوری که خودش گفته بود، دیگر برگشتی در کار نبود. بعد از ده سال چشم انتظاری، پاره‌های پیکرش را برای ما آوردند.

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده