خدا به واسطه شهید «ادهم» شفایم داد
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی ادهم» هفتم شهریور ۱۳۴۷ در شهرستان سرخه دیده به جهان گشود. پدرش حسن، پاسدار بود و مادرش معصومه نام داشت. دانشآموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و نهم تیرماه ۱۳۶۶ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به پا و شکم، شهید شد. پیکرش را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
باید شرمنده باشیم که دنبال عافیت هستیم
گفتم: «الهی بمیرم! این طفلیها دست و پاشون قطع شده، حالا تا آخر عمر باید چه کار کنن؟ خیلی به خودشون و خانوادشون سخت میگذره.»
گفت: «این چه حرفیه که میزنی؟ ما باید شرمنده باشیم که دست و پا داریم و دنبال عافیتیم. اونها دست و پایی که خدا بهشون داده بود، از راه درستش برگردوندن. اونوقت بعضیها با رفتن بچّهشون به جبهه مخالفت میکنن.»
(به نقل از مادر شهید)
بیشتر بخوانید: خدا لایقم ندونست که شهید بشم
کار برای خدا باید مخفی باشه
به من گفت: «مادر! از اون کسانی نباشین که بچّههاشون مجبور میشن بهشون دروغ بگن. من با شما رو راستم. کسی حالیاش نشه که من دارم چکار میکنم. میرم جبهه، دلم میخواد کسی بو نبره.»
گفتم: «پسرجان! جبهه رفتن که افتخاره. هرکسی هم بشنوه خوشحال میشه.»
جواب داد: «اما کار برای خدا هرچی مخفیتر باشه بهتره.»
(به نقل از مادر شهید)
شفایم داد
یکی از شبهای سال ۱۳۸۵ سردرد عجیبی کردم. هیچ دارویی دردم را ساکت نمیکرد. داشتم دیوانه میشدم. خانواده بالای سرم نشسته بودند و دعا میکردند. تب داشتم و هذیان میگفتم. مثل مار به خودم میپیچیدم و همه راهها را برای تسکین دردم بینتیجه میدانستم. نفهمیدم که توی همان حالت کی خوابم برد.
علی ادهم آمده بود احوالپرسی. پرسید: «حالت چطوره؟» فهمیدم که میداند سرم درد میکند.
گفتم: «دیگه طاقتش رو ندارم. دارم دیوونه میشم.» جعبه خرمایی دستش بود. تعارف کرد. یکی برداشتم و گذاشتم توی دهانم. دستی به سرم کشید و خداحافظی کرد. خواستم بدرقهاش کنم که از خواب بیدار شدم. نه از سردرد خبری بود و نه از تب.
خانمم تبم را گرفت و با تعجب گفت: «تبت قطع شده! تو که تا چند دقیقه پیش توی خواب داشتی هذیان میگفتی!»
گفتم: «هذیان نمیگفتم. شهید علی ادهم آمده بود به خوابم. داشتم با او صحبت میکردم» و بعد موضوع را برایش شرح دادم.
(به نقل از علیرضا عربی، همرزم شهید)
علی از من قول گرفته بود که با شنیدن خبر شهادتش صبر کنم
عملیات که تمام شد، بین خانوادهها پیچید که بعضی از بچهها شهید و بعضی دیگر مجروح شدند. خیلی برای علی نگران بودیم. از پدرش خواستم که به سپاه برود و اطّلاعی برای ما بیاورد. لباس پوشید و از منزل خارج شد. یک ساعت بعد برگشت. خیلی گرفته بود. پرسیدم: «خبری شده؟»
گفت: «میگن زخمی شده، اما کسی نمیدونه که در کدوم بیمارستان بستریه. شاید هم شهید شده باشه، خدا میدونه.»
گفتم: «یعنی اونها گفتن که ممکنه شهید شده باشه؟»
گفت: «نه، اونها هم مثل من و تو بی اطّلاعن. یکی دو نفر مجروح شدنش رو دیدن، اما دیگه نفهمیدن چی شد.» یکی دو روز گذشت. خبر دقیقی به دست نیامد. به بنیاد شهید سمنان مراجعه کرد. در راهرو بنیاد، شخص ناشناسی به او برخورد و گفت: «علی ادهم شهید شد.»
دنیا دور سرش چرخید. نزدیک ظهر خسته و کوفته به خانه آمد و موضوع را برای ما تعریف کرد. چهار روز بعد از طرف سپاه خبر دادند که علی شهید شده و فردا پیکرش را میآورند. علی از من قول گرفته بود که با شنیدن خبر شهادتش صبر کنم. من هم صبرم را از خدا خواستم.
(به نقل از مادر شهید)
آخرین بار
گفتم: «تا ترکشها رو در نیاری نمیگذارم بری.»
گفت: «آخه مادرجان! وقتی این ترکشها مزاحمتی برای من ندارن، چه مشکلی وجود داره؟»
گفتم: «یک وجب از معدهات رو برداشتن، هنوز نمیتونی درست راه بری. باز حرف خودت رو میزنی؟ چطور میخوای بری و بجنگی؟»
گفت: «عیب نداره! بالاخره فردا از من میپرسن که چرا وظیفهات رو عمل نکردی؟ منم میگم کیها نگذاشتن.»
به او گفتم: «از شانزده سالگی تا حالا جبهه رفتی، مگه ما مانع شدیم؟»
جواب داد: «الان هم بگذارین من برم، میرم کمک یعقوبی میکنم. کارهای سخت انجام نمیدم.»
گفتم: «خیلی خب حالا بگذار بابات بیاد ببینم چکار میتونم بکنم.» بالاخره با اصرار زیاد راضیمان کرد که برود. ششمین و آخرین بار بود که رفت و برنگشت.
(به نقل از مادر شهید)
انتهای متن/