انگار داشت به ما میخندید!
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید عزتالله بلوچی» بیستم خرداد ۱۳۴۵ در روستای امامزاده اسماعیل از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش، ولیالله و مادرش ربابه نام داشت. دانشآموز سوم راهنمایی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیستم بهمنماه ۱۳۶۱ در رقابیه بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
این خاطرات به نقل از خواهر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
باورمان نمیشد که میخواهد در برابر دشمن بایستد
قد کوتاه بود و ریزه میزه. شبها که میخواست از خانه بیرون برود، میترسید. چند سال بعد چنان قد و قامتش بلند شد که وقتی میخواستیم نگاهش کنیم، باید سرمان را بالا میآوردیم. گفت میخواهد برود جبهه. باورمان نمیشد که عزتالله اینقدر شجاع شده که میخواهد در برابر دشمن بایستد.
آدم به هر جایی که دل ببنده میشه وطنش
خانه پدر کاهگلی بود. داشتند دو تا اتاق به آن اضافه میکردند. عزت از منطقه آمده بود. رفت بالای پشتبام توی آفتاب نشست. گفتم: «اونجا چکار میکنی؟» گفت: «اینجا خیلی سرده، کاش بودی ولایت ما رو میدیدی! جنوب رو میگم.» گفتم: «از کی تا حالا خوزستان شده ولایتت و ما خبر نداریم؟» گفت: «آدم به هر جایی که دل ببنده میشه وطنش.»
این ماجرا دست مایه خندهاش شده بود
پدر توی روستا گاو و گوساله داشت. رفته بودیم خانه پدر. توی حیاط پشهبند زدیم و خوابیدیم. نیمه شب گوساله از طویله باز شد یک راست آمد توی پشهبند و افتاد روی سرمان. همه ترسیدیم و جیغ و داد میکردیم. پدر، گوساله را گرفت. عزتالله میان گیر و دار به مادر میگفت: «عجب گاویه این گوساله، با پای نشُسته اومد تو پشهبند. اَه همه زندگیمون بو گرفت.» گفتم: «الان چه وقت شوخیه، گاو میخواست همه رو لت و پار کنه بعد تو داری خوشمزگی میکنی؟» تا چند روز این ماجرا دست مایه خندهاش شده بود.
کفن را از صورتش برداشتیم انگار داشت میخندید
آن روز جلوی سپاه جای سوزن انداختن نبود. با عزّتالله شدند هشت تا شهید. مسئولان یکییکی خانوادههای شهدا را صدا میزدند و میرفتند شهیدشان را میدیدند. نوبت به خانواده ما رسیده بود. همه رفتیم کنار تابوت برادرم. کفن را که از صورتش برداشتیم، انگار داشت به ما میخندید. چقدر زیبا شده بود! لباس خاکی جبهه تنش بود و آرام آرمیده بود. ما را از او جدا کردند و بردنش به آرامگاه ابدیاش.
انتهای متن/