قسمت دوم خاطرات شهید «حسین سماوی»
يکشنبه, ۲۷ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۱۷
هم‌رزم شهید «حسین سماوی» نقل می‌کند: «گفتم: حسین آقا! چرا ناراحتی؟ با دلخوری گفت: خواب دیدم. به دلم برات شده توی این عملیات شهید می‌شم. می‌خوام از نفر‌ات اوّلی باشم که به این توفیق می‌رسم. خمپاره‌ای آمد و ترکشش به سر حسین خورد و بی‌هوش افتاد. گفتم: حسین آقا! رسیدی به اون چیزی که می‌خواستی!»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسین سماوی» یکم فروردین ۱۳۴۴ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش اسماعیل و مادرش صغرا نام داشت. دانش‌آموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. پانزدهم آبان ۱۳۶۲ در پنجوین عراق بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

«حسین» به چیزی که می‌خواست رسید

رسیدی به اون چیزی که می‌خواستی!

سنگر به سنگر گشتم. از بچّه‌ها سراغش را گرفتم. محمدتقی آمد پیشم و گفت: «سید! کسی حسین رو ندیده.»

گفتم: «بدو! باید برگردیم محلّ شناسایی.»

سوار ماشین‌ها شدیم و راه افتادیم. برای شناسایی آخر رفته بودیم. حسین همراهمان آمد. بالای تپّه جنگلی میدان مینی را خنثی کردیم و یک معبر هم باز شد. بچّه‌ها به ستون شدند. دشمن آتش پراکنده می‌ریخت. با صدای محمّدتقی به خودم آمدم. گفت: «می‌گی اونجا مونده؟»

عملیات در ارتفاعات بود. حسین را در پشتیبانی گذاشتم تا مهّمات و آذوقه را با چهارپا برساند. محمّدتقی واسطه شد و گفت: «حسین می‌خواد خط‌شکن باشه.»

اگر دست می‌گذاشتم روی بچه‌ها و آن‌ها را جابه‌جا می‌کردم، اوضاع به هم می‌ریخت. هرکسی می‌خواست جای دیگری برود. خیلی‌ها دلشان می‌خواست خط‌شکن باشند. قرار شد با خودش حرف بزنم. نگهبانی می‌داد که رفتم پیش او.

گفتم: «حسین آقا! چرا ناراحتی؟ هرجایی برامون مشخص شده، باید انجام وظیفه کنیم.»

گریه افتاد و گفت: «خیلی وقته منتظرم عملیات بشه.»

گفتم: «شما هم داری توی عملیات شرکت می‌کنی. چه فرق می‌کنه خط‌شکن باشی یا بعد از شکستن خط، مهمّات و آذوقه برسونی؟»

به هم ریخت. با دلخوری گفت: «خواب دیدم. به دلم برات شده توی این عملیات شهید می‌شم. می‌خوام از نفر‌ات اوّلی باشم که به این توفیق می‌رسم.»

با تکان‌های شدید، ماشین ایستاد. وقت فکر کردن نبود. رسیده بودیم پای ارتفاعات. همان‌جا که بچه‌ها سوار ماشین شدند، آمدیم پایین. منطقه را گشتیم. صدای یکی از بچّه‌ها همه ما را جمع کرد یک‌جا. ترکش خمپاره‌ای به سر حسین خورد و بی‌هوش افتاده بود. او را لای پتو پیچیدیم. انگار اشک‌هایمان در سردی هوا یخ زده بود. بغض را در گلویم نگهداشتم. نزدیکش شدم. صدایم را آهسته بیرون دادم و گفتم: «حسین آقا! رسیدی به اون چیزی که می‌خواستی!»

(به نقل از هم‌رزم شهید، سید اسماعیل سیادت)

بیشتر بخوانید: ثوابش را با من قسمت کرد

گذشت در مرام حسین

بچه‌ها سر و صدایشان درآمده بود. به یکیشان گفتم: «چه خبره؟»

گفت: «حسین کار خودش رو می‌کنه.»

یکی دیگر نگذاشت حرف هم‌سنگری‌اش تمام شود که گفت: «نگهبانی که می‌ره، دیگه نمی‌شه او رو از پست نگهبانی کشید بیرون.».

می‌دانستم دلشان نمی‌خواهد عقب باشند. گفتم: «خوب وقتی می‌تونه، سر پست بمونه.»

جوان رزمنده با ناراحتی گفت: «حسین ما رو بیدار نمی‌کنه. تا جایی که توان داره می‌ایسته. مگه اینکه بچّه‌ها بیدار بشن و اعتراض کنن.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، سید اسماعیل سیادت)

آخرش خودت آدم شدی!

گفت: «می‌یای؟»

گفتم: «حسین چی می‌گه؟ هر دفعه که من رو می‌بینه، همین حرف رو می‌زنه.»

زیاد نگذشت که زمزمه‌های عملیات رنگ و حالی به بچّه‌ها داد. حسین به این در و آن می‌زد. پیش خودم گفتم: «حتماً می‌خواد بره عملیات، شاید هم دلش می‌خواست باهم بریم.»

قرار شد حسین جزء نیرو‌های شناسایی باشد. یک‌بار دیگر دیدمش. این بار گفت: «بیا آدم بشیم.»

حرفش را نمی‌فهمیدم. با خودم قرار گذاشتم تا بعد عملیات از او بپرسم. حسین آن شب شهید شد. گفتم: «می‌خواستی باهم... آخرش خودت تنها آدم شدی.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، حسین یکتا)

حسین رفت تا راه کربلا رو باز کنه

مادر یک‌جور دیگر دوستش داشت. حسین به مرخصی آمد. مادر گفت: «چرا برگشتی؟ مگه راه کربلا باز شده؟»

روی حرف مادر، چیزی به زبان نیاورد و رفت. باید به مادر خبر می‌دادیم که حسین دیگر به مرخصی نمی‌آید. رفتم پیش او. از همه‌جا حرف زدم. یک‌جور‌هایی احساس می‌کردم او دلیل شاخه‌به‌شاخه پریدن من را می‌داند. آخرش گفتم: «حسین شهید شده.»

خواهر‌ها و برادر‌ها ناراحت بودیم. مادر که فهمید، صدای گریه‌ها بلندتر شد، ولی مادر به همه‌مان گفت: «حسین ما در راه خدا رفت. اینا رفتن تا راه کربلا باز بشه.»

(به نقل از برادر شهید، عبدالله سماوی)

 

انتهای متن/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده