مطیع محض امر ولی بود
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علیرضا حیدری» دوم فروردین ۱۳۳۷ در شهرستان گرمسار دیده به جهان گشود. پدرش علیاکبر و مادرش منتهیخانم نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان گروهبان دوم ارتش در جبهه حضور یافت. یکم آبان ۱۳۵۸ در بانه توسط گروههای ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به قلب، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای روستای ریکان از توابع زادگاهش واقع است.
مانند شمعی خاموش شد
یکی از همرزمانش میگفت: «ماشین زوزهکنان پیچ جاده رو رد میکرد. سوز سرما از روزنههای چادر به داخل نفوذ میکرد. در چهره بچهها غمی بزرگ فریاد میزد. از جمع پنجاه نفرمان، همین تعداد باقی مانده بود. غیر از من کسی به فکر مرخصی نبود. توی ذهنم برنامهریزی میکردم. با صدای شلیک افکارم پاره شد.
علیرضا گفت: «سوختم سوختم!» زانو زد وسط ماشین. بچهها چادر رو بالا زدن ریختن پایین. هر کدوم پشت صخره و ارتفاعی پناه گرفتن. یک آن علیرضا رو گم کردم. نمیتونست زیاد دور شده باشه. پشت صخرهای یافتمش، تکیه داده بود. رنگ به چهره نداشت. خون زیادی از او رفته بود. درازش کردم. سرشو توی بغل گرفتم. لبخندی تلخ روی لبانش نقش بست و گفت: «به مادرم بگو منو ببخشه، اونطور که باید و شاید به حرفش گوش ندادم. سلامم رو به خونوادهام برسون. منو بذار زمین و برو ممکنه گیر بیفتی.» سپس مانند شمعی خاموش شد.
(به نقل ازخواهر شهید)
بیشتر بخوانید: پسرم خیلی زود موذن میشه
خواب امام را دیده بود
صدای شکستن شیشه فضای سالن را پر کرد. کارمان تمام بود. گفتم: «علیرضا! الان موقع خوش غیرتی بود؟ همینطوری میخوای فرار کنی؟ خوبه که میدونی چهار چشمی مواظب مونن. همین اول بسمالله گیر افتادیم، بهتره برگردیم!»
با خونسردی عکس شاه را پاره کرد و گفت: «نجاتمون حتمیه، به دلم برات شده جدّ آقا کمکمون میکنه، زود باش بیا معطل نکن!»
از وقتی که دستور امام(ره) رسیده بود که سربازها و پرسنل از پادگان فرار کنند، نیروهای حفاظتی پادگانها را چند برابر کرده بودند. چندتایی هم موقع فرار کشته شدند. حتی فکرش را هم نمیکردیم تا اینکه آن شب علیرضا من را بیدار کرد و گفت: «خواب امام رو دیده که یک لیوان شربت داده دستش و او هم اون رو خورده بود.»
با پشت گرمی به همین خواب نقشه فرار را ریخته بود. من هم وقتی شوق او را موقع تعریف کردن خواب دیدم، به خوابش یقین کردم. لباسهای شخصی پوشیدیم و وارد محوطه شدیم. پشت درختان پناه گرفتیم. علیرضا رفت سر و گوشی آب داد و آمد.
میگفت: «باورت نمیشه از اون همه نیرو یکی هم اینجا نیست.» دستم را گرفت و به دنبال خود میکشید. از لحاظ بدنی قویتر از من بود. مشکل اصلی سر دیوار پادگان بود. علیرضا دوره تکاوری دیده و خیلی راحت رفت بالا، به هر زحمتی بود من را هم کشید بالای دیوار. آن شب تا صبح دویدیم. نفسی برایمان نمانده بود. صبح زود پشت در خانهمان در نازیآباد رسیدیم.
(به نقل از دوست شهید، احمد احمدی)
دوست داشت علیرضا در را برایش باز کند
چقدر دلش میخواست وقتی زنگ خانهاش را میزند، علیرضا در را باز کند. گاهی با شک و تردید و گاهی از روی ناامیدی قدم برمیداشت. خاطرات چند ماهه آشنایی، دل و جانش را میگداخت، اما باز هم کورسویی از امید در دلش جرقّه میزد.
پشت در پدری بود با قد نسبتاً خمیده، سر و صورت اصلاح نشده و لباس مشکی. همان چیزهایی که با تمام وجود کتمانشان میکرد. بیشتر آمده بود دینش را ادا کند. با این اوضاع درهم، خودش بیشتر احتیاج به دلجویی و دلداری داشت. چگونه میتوانست به آنها روحیه بدهد. خنده علیرضا از توی قاب و فضای سنگین خانه، ماندن را غیر ممکن میکرد. خیلی زود رفت سر اصل مطلب و گفت: «پدرجان! از دوستان علیرضا هستم توی پادگان. راستش یک مقدار پول به من قرض داده بود اومدم خدمت شما بدم. زیاد مصدع اوقات نمیشم.»
پیرمرد دستی به دیدگانش کشید و گفت: «پول چی؟ علیرضا که به ما چیزی نگفت. ما اصلاً نمیدونستیم چقدر حقوق میگیره و حقوقش رو چکار میکنه. الان هم نمیتونم پول رو از شما قبول کنم.»
برای اثبات حرفش به یاد عکس پسرش افتادم که چند وقت قبل به علیرضا داده بود. پشتش را با خط خودش یادگاری نوشته بود. صداقت گفتار و پاکی چشمان، با آن دستهای پینه بسته پاسخ سؤالی بود که این روزها ذهنش را مشغول کرده بود؛ چرا علیرضا؟ شاید هم میدانست به زودی به جمعشان خواهد پیوست و از رفیق نیمهراهش گلهمند بود.
(به نقل از دوست شهید، رحیم شاهسون)
اگه قراره خدمتی کنم الان وقتشه
بعد از پیروزی انقلاب، چند ماهی بیکار بود. گفتم: «دیگه نرو ارتش بیا تا همینجا کاری برات دست و پا کنم.» جوابم را نداد. به نظر میرسید با خودش درگیر است. میخواست راهش را انتخاب کند. با فرمان امام(ره) تصمیمش را گرفت و گفت: «باید برگردم پادگان، اگه قراره خدمتی کنم الان وقتشه.»
مدت کوتاهی بعد از رفتنش اعزام شد به کردستان.
(به نقل از پدر شهید)
انتهای متن/