قسمت دوم خاطرات شهید «سعید حسنان»
چهارشنبه, ۰۲ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۱۵
خواهر شهید «سعید حسنان» نقل می‌کند: «سعید گفت: شما پدرمی درست و احترام شما واجب، اما مملکت واجب‌تره و رفت. انگار دل پدر هم رفت. وجودش رفت. تکیه‌گاهش رفت. دوبارِ گذشته که سعیدش می‌رفت این‌طور نبود. انگار فهمیده بود او می‌رود تا مفقودالاثر شود.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سعید حسنان» یکم اسفندماه ۱۳۴۴ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش ابوالقاسم(فوت ۱۳۹۶) آرایشگر بود و مادرش معصومه(فوت ۱۳۹۳) نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم اسفندماه ۱۳۶۳ با سمت کمک آرپی‌جی‌زن در جزیره مجنون عراق به شهادت رسید. پیکرش ۳۷ در منطقه برجا ماند و پانزدهم مهرماه ۱۴۰۰ پس از تفحص، در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.

وقتی رفت، دل پدر را هم با خود برد

این خاطرات به نقل از خواهر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

کمک به جبهه

سه هزار تومان حقوق می‌گرفت. دویست تومان برای ایاب و ذهاب برمی‌داشت و بقیه را برای کمک به جبهه واریز می‌کرد.

(به نقل از خواهر شهید)

دل پدر را هم با خود برد

دسته ساک برزنتی را در دست می‌فشرد و می‌دوید. عرق از چهار بند بدنش روان شده بود. در راه هزار و یک بار خودش را سرزنش کرد که: «آخه بابا! این چه کاری بود؟ تو که می‌دونستی اون چقدر عاشق جبهه است. بار اولش که نبود.» خودش به خودش پاسخ داد: «بی‌راه نگفتم! نگفتم اصلاً نره. گفتم تا داداشت جبهه است نمی‌خواد بری.»

بالاخره رسید پای اتوبوس. خانواده‌های رزمنده‌ها همه بودند. هرکس به طریقی لحظات آخر دیدار را پشت سر می‌گذاشت. یکی اشک می‌ریخت، یکی سفارش می‌کرد، یکی دعا می‌کرد، یکی دیگری را در آغوش گرفته بود و حلالیت می‌گرفت. فرزند یکی از رزمنده‌ها روی پنجه پا ایستاده بود و داشت از پشت پنجره نایلون پر از میوه را دست پدر می‌داد، اما گم شده او کجاست؟ از جلوی اتوبوس شروع کرد به نگاه کردن. همه بچه‌ها را می‌شناخت. هیچ‌کس غریبه نبود.

همه آنها دست کم ماهی یک بار زیر دست او رفته بودند که سرهایشان را اصلاح کند. از بچگی تا حالا! چه زود بزرگ شده بودند! متوجه اشاره یکی از همان‌ها شد. مشت کرده بود و با انگشت شصت عقب ماشین را نشان می‌داد. سعید قایم شده بود. فکر می‌کرد پدر هنوز می‌خواهد منصرفش کند. تصمیم گرفت برگردد و وارد اتوبوس شود و صندلی به صندلی آنجا را وارسی کند که سعید را دم در دید. پسر مردد بود از پله‌ها بیاید پایین یا نه!

پدر این مشکل را حل کرد. دسته ساک را در دستان سعید گذاشت و او را پایین کشید و در آغوش گرفت. اشک ریخت و اشک ریختند. بعد از پدر بقیه خانواده هم رسیدند. حالا بیست دقیقه‌ای می‌شد که ماشین رفته بود و او هنوز آنجا بود. انگار پایش روی زمین قفل شده بود. دوباره یادش آمد: «این بار نمی‌شه، صبر کن تا داداشت برگرده!»

سعید گفت: «این چه حرفیه؟ هرکس جای خودش!»

پدر گفت: «اگه من پدرتم، می‌گم نه!»

سعید گفت: «شما پدرمی درست و احترام شما واجب، اما مملکت واجب‌تره.»

ساک را برداشت که از در برود بیرون. پدر به زور دستش را کشید تا مانع رفتنش شود. ساعت مچی و ساک با هم روی زمین افتادند، اما او حتی برنگشت نگاه کند و رفت. او رفت. انگار دل پدر هم رفت. وجودش رفت. تکیه‌گاهش رفت. دوبارِ گذشته که سعیدش می‌رفت این‌طور نبود، اما این بار حال و روز پدر فرق داشت. انگار فهمیده بود او می‌رود تا مفقودالاثر شود و بیست سال بعد از رفتنش خبر شهادتش بیاید.

(به نقل از خواهر شهید)

بیشتر بخوانید: کلاهی که سبب شفاعت شد

روزه برای شهید زین‌الدین

بار آخر که آمد مرخصی، روزه بود. علتش را که پرسیدم، گفت: «روزه قضاست.»

گفتم: «دست بردار سعید! تو روزه قضات کجا بود؟»

گفت: «باور کن، راست می‌گم. هم روزه قضا دارم هم با بچه‌ها قرار گذاشتیم برای شهید زین‌الدین سه روز روزه بگیریم.»

برای رفتن باید پاکیزه بود

یکی از همرزمانش تعریف می‌کرد: «دم عملیات که می‌شد، سعید بچه‌ها رو ردیف می‌کرد و می‌گفت: بنشینید می‌خوام سرتون رو اصلاح کنم. باید برای رفتن تمیز و مرتب باشیم!»

خواهر شهید به نقل از هم‌رزم شهید آقای غلام)

 

انتهای متن/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده