قسمت سوم خاطرات شهید «میر قربان مطهری‌منش»
همسر شهید «میر قربان مطهری‌منش» نقل می‌کند: ««خدایا! حالا چه‌ام شده! مگه من نبودم که دیروز تو را بابت دادن سید قربان شکر می‌کردم؟ چرا امروز تو را فراموش کردم؟ چرا خواسته همسرمو زیر پا گذاشتم. باید به نماز بایستم، وقت خواندن نماز شکرانه است.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید میر قربان مطهری‌منش» ششم مرداد ۱۳۳۵ در روستای مال‌خواست از توابع شهرستان ساری به دنیا آمد. پدرش میرباقر و مادرش کبرا نام داشت. درحد خواندن و نوشتن سواد آموخت. ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هفدهم مهرماه ۱۳۶۵ در خندق عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

لیاقت شهادت، نماز شکرانه هم می‌خواهد

این خاطرات به نقل از همسر شهید، معصومه شامانی است که تقدیم حضورتان می‌شود.

نماز شکرانه برای شهادت

دست خودم نبود. با شنیدن خبر شهادت شوکه شده بودم. انگار زمین و زمان دور سرم می‌چرخید. داد کشیدم؛ فریاد زدم. بغضی راه نفسم را بسته بود که نه اشک می‌شد و نه می‌گذاشت نفس بکشم. روی زمین نشستم. مشت‌های گره کرده‌ام را به سرم کوبیدم؛ شیون کردم؛ گریه کردم؛ خون باریدم؛ اما ناگهان یاد تو افتادم.

یادم افتاد وقتی می‌رفتی گفتی: «معصومه‌خانم! صبور باش اگر من شهید شدم صبر کن! مثل حضرت زینب(س) شجاع باش! ناشکری نکن!» عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. خاطره روز بعد از ازدواجمان جلوی چشمانم جان گرفت. یادم افتاد آن روز با هم به نماز ایستادیم. پرسیدم: «آقاقربان! چه نمازی می‌خونید؟»

گفت: «نماز شکر!»

بعد تو پرسیدی، من خندیدم و گفتم: «نماز شکرانه!»

آن وقت کنارم نشستی و گفتی: «خدا را شکر می‌کردم که همسر خوبی نصیبم کرده!»

من قند توی دلم آب شد. لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم.

«خدایا! حالا چه‌ام شده! مگه من نبودم که دیروز تو را بابت دادن سید قربان شکر می‌کردم؟ چرا امروز تو را فراموش کردم؟ چرا خواسته همسرمو زیر پا گذاشتم. خدا این شیطان را لعنت کند. باید به نماز بایستم، وقت خواندن نماز شکرانه است، باید برخیزم.»

بیشتر بخوانید: دوست دارم مانند علی‌اکبر (ع) بمیرم

چرا شهید نمی‌شوم؟

سید قربان در تشییع جنازه برادر شهیدش سید رمضان نبود و در هفت تپه مشغول جنگیدن با دشمنان اسلام بود. در عملیات کربلای پنج بود که خبر شهادت برادرش را به او دادند.

او برای مراسم چهلمین روز شهید، خودش را رساند و بلافاصله بعد از مراسم، دوباره به جبهه بازگشت.
در عزای برادرش بسیار می‌گریست، نه برای از دست دادنش بلکه می‌گفت: «چرا منی که برادر بزرگترم، زودتر شهید نشدم! حتماً لیاقتش را نداشتم.»

بیشتر بخوانید: اگر ما نریم جبهه، جبهه میاد پیش ما!

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده