قسمت دوم خاطرات شهید «میر قربان مطهری‌منش»
چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۳۱
هم‌رزم شهید «میر قربان مطهری‌منش» نقل می‌کند: «گفتم: برادر قیافه‌ات آشناست! از کجا آمدی؟ لبخند دلنشینی زد و گفت: از دامغان. گفتم: پاسداری؟ گفت: پاسدار افتخاری! گفتم: برای چی به جبهه آمدی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: اگه ما نیایم جبهه، جبهه می‌آد پیش ما!»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید میر قربان مطهری‌منش» ششم مرداد ۱۳۳۵ در روستای مال‌خواست از توابع شهرستان ساری به دنیا آمد. پدرش میرباقر و مادرش کبرا نام داشت. درحد خواندن و نوشتن سواد آموخت. ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هفدهم مهرماه ۱۳۶۵ در خندق عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

اگر ما نریم جبهه، جبهه میاد پیش ما!

اگه ما نیایم جبهه، جبهه می‌آد پیش ما!

برای اولین بار بود که می‌دیدمش. جزیره مجنون، جاده خندق. جلو رفتم. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: «برادر قیافه‌ات آشناست! از کجا آمدی؟»

لبخند دلنشینی زد و گفت: «از دامغان.»

گفتم: «پاسداری؟»

گفت: «پاسدار افتخاری!»

گفتم: «برای چی به جبهه آمدی؟»

با تعجب نگاهم کرد و گفت: «اگه ما نیایم جبهه، جبهه می‌آد پیش ما!»

(به نقل از هم‌رزم شهید، سید ابراهیم ساداتی)

بیشتر بخوانید: دوست دارم مانند علی‌اکبر (ع) بمیرم

چطور این همه کتاب می‌خونی؟

گوشه‌ای از سنگر، دور میر قربان حلقه زده بودیم و سید یکی از کتاب‌های شهید «آیت‌الله دستغیب» را بلندبلند برایمان می‌خواند. چند صفحه‌ای را که خواند، کتاب را بست و گوشه‌ای گذاشت. خودم را به طرفش کشیدم و در گوشش گفتم: «آقاسید! تو که درس نخوندی، چطور این همه کتاب می‌خونی؟ از کجا یاد گرفتی؟»

نگاهم کرد و با مهربانی جواب داد: «سید ابراهیم! همین‌طوری کنجکاو شدم و یاد گرفتم.»

گفتم: «دیگه چه کتابایی داری؟»

کتابی را نشانم داد و گفت: «حلیه‌المتقین. خیلی خواندنی است. آداب زندگی و معاشرت با مردم را یاد می‌ده.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، سید ابراهیم ساداتی)

سیدجان! دست‌مریزاد!

داشت آفتاب می‌زد که چشم‌هایم را باز کردم. تا زمان و مکان دستم آمد، ازجا پریدم که‌ ای داد و بیداد! نمازم قضا شد. برگشتم قربان را صدا بزنم دیدم نیست. سریع از پشه‌بند بیرون رفتم و وضو گرفتم.

وارد نمازخانه که شدم از تعجب دهانم بازماند. برخلاف همیشه نمازخانه تمیز و مرتب بود. از بچه‌ها پرسیدم: «کی نمازخونه رو این همه تمیز و مرتب کرده؟»

یکی از بچه‌ها با لبخند گفت: «هم‌شهری خودت!»

گفتم: «کدوم یکی؟»

گفت: «آقای مطهری‌منش.»

سر صبحانه قربان را صدا زدم و گفتم: «سیدجان! دست‌مریزاد! تو کی فرصت کردی نمازخونه رو به این زیبایی مرتب کنی؟»

قربان خندید و گفت: «نصفه شبی بی‌خوابی زد به سرم؛ از جا بلند شدم و تا صبح نمازخانه را برای بچه‌ها تمیز و آماده کردم.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، منصور زرگری)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده