قسمت نخست خاطرات شهید «میر قربان مطهری‌منش»
سه‌شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۱۵
همسر شهید «میر قربان مطهری‌منش» نقل می‌کند: «به نیت نماز جمعه به طرف مسجد جامع راه افتادیم. تمام راه زیر لب زمزمه کرد که: دوست دارم همچو علی‌اکبر(ع) بمیرم! دوست دارم در دل سنگر بمیرم!»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید میر قربان مطهری‌منش» ششم مرداد ۱۳۳۵ در روستای مال‌خواست از توابع شهرستان ساری به دنیا آمد. پدرش میرباقر و مادرش کبرا نام داشت. درحد خواندن و نوشتن سواد آموخت. ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هفدهم مهرماه ۱۳۶۵ در خندق عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند. برادرش سید رمضان هم به شهادت رسیده است.

دوست دارم مانند علی‌اکبر(ع) بمیرم

این خاطرات به نقل از همسر شهید، معصومه شامانی است که تقدیم حضورتان می‌شود.

می‌خواهم همچو علی‌اکبر(ع) بمیرم

به نیت نماز جمعه به طرف مسجد جامع راه افتادیم. تمام راه زیر لب زمزمه کرد که: «دوست دارم همچو علی‌اکبر(ع) بمیرم! دوست دارم در دل سنگر بمیرم!»

بین دو نماز از بلندگو اعلان کردند که: «سپاه پاسداران، پاسدار افتخاری ثبت نام می‌کند.»

با خودم گفتم: «قربان، اولین داوطلب است!»

بعد از نماز چشمش که به من افتاد خندید. شستم خبردار شد؛ حدسم درست بوده. جلوتر که رسید با خوشحالی گفت: «معصومه‌خانم! ثبت نام کردم.»

گردان قمربنی‌هاشم(ع)

از خوشحالی داشت بال درمی‌آورد. وسط حیاط ایستاد و صدا کرد: «معصومه‌خانم! معصومه‌خانم!»

سرم را از پنجره بیرون آوردم و پرسیدم: «چی شده آقاقربان؟ چه خبره؟»

لبخندی زد و گفت: «ما هم رفتنی شدیم!»

دلم هُری ریخت پایین! خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «چطور؟»

گفت: «یک گروه چهار نفره با پیکان دارن می‌رن جبهه؛ گفتن تو هم بیا با اونا بفرستیمت! معصومه‌خانم! خدا بخواد با گردان قمربنی‌هاشم(ع) می‌رم.»

معصومه را به شما سپردم

با هم تا جلوی خانه پدر و مادر رفتیم. در باز بود «یاالله» گفت و وارد شدیم. مادرم را صدا کرد: «حاج‌خانم! حاج‌خانم!»

بعد هم سلام و احوال پرسی کرد و دست من را گرفت و گذاشت توی دست‌های مادرم. مادرم به گریه افتاد.

میر قربان گفت: «معصومه را به شما سپردم و شما را به خدا!»

بعد هم ساکش را برداشت؛ لبخندی زد و راه افتاد.

روسری دخترکی را مرتب می‌کرد

وارد روستا که شدیم، بچه‌ها به طرفمان آمدند. انگار منتظرمان بودند؛ در چشم برهم زدنی، ده بیست تا بچه قد و نیم‌قد دور و برمان را گرفتند. میر قربان همان‌جا نشست روی زمین. خوراکی‌هایی را که برایشان گرفته بود، بینشان تقسیم کرد. حال و احوالشان را پرسید و همان‌طور که دست‌های کوچکشان را پر از خوراکی می‌کرد، از نماز و حجاب برایشان گفت و روسری دخترکی را مرتب کرد.

دلم می‌خواد فرزندم مثل حضرت زینب(س) شجاع باشه

بی‌صدا و آرام ساکش را آماده می‌کردم. کنارم نشست و گفت: «معصومه‌خانم! چرا ساکتی؟ چرا چیزی نمی‌گی؟»

فوراً جواب دادم که: «چی بگم؟»

بغضم را فرو خوردم و ادامه دادم: «چند وقته دیگه بچه...»


اما نتوانستم ادامه دهم. نزدیک‌تر آمد، دستم را گرفت و گفت: «من خیالم از شما راحته! فقط یادت باشه اگر بچه‌مون دختر بود زینب‌وار تربیتش کن. دلم می‌خواد مثل حضرت زینب(س) شجاع باشه. اگرم پسر بود، طوری تربیتش کن که ادامه دهندی راه شهدا و امام حسین‌(ع) باشه!»

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده