قسمت نخست خاطرات شهید «علیرضا حیدری»
چهارشنبه, ۰۲ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۱۴:۱۵
پدر شهید «علیرضا حیدری» نقل می‌کند: «چهار پنج سال بیشتر نداشت. دستش را حمایل صورت می‌کرد و دست و پا شکسته و پس و پیش عبادت‌ها را ادا می‌کرد. اگر غلطش را می‌گفتیم، بهش برمی‌خورد. آقاجون دستش را به نشانه تأیید به پشت علیرضا می‌زد و می‌گفت: پسرم خیلی زود موذن می‌شه.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علیرضا حیدری» دوم فروردین ۱۳۳۷ در شهرستان گرمسار دیده به جهان گشود. پدرش علی‌اکبر و مادرش منتهی‏‌خانم نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان گروهبان دوم ارتش در جبهه حضور یافت. یکم آبان ۱۳۵۸ در بانه توسط گروه‌های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به قلب، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای روستای ریکان از توابع زادگاهش واقع است.

پسرم خیلی زود موذن می‌شه

هیچ‌وقت دست خالی نمی‌آمد

هیچ‌وقت دست خالی نمی‌آمد. برای هرکس به فراخور سنش هدیه می‌آورد. هنوز عرقش خشک نشده، می‌پرسید: «مادر! چیزی نمی‌خوای؟».

می‌گفتم: «مادرجان! همه چیز داریم.»

چشم به هم می‌زدم با دستانی پر از مواد غذایی و تره‌بار برمی‌گشت. پس از آن بلافاصله می‌رفت سر زمین کمک پدرش. می‌گفت: «خدا رو خوش نمی‌یاد. آقاجون تو آفتاب خیلی زحمت می‌کشه.»

(به نقل از مادر شهید)

دست‌هایم را به نشانه شکر به آسمان بلند کردم

آن شب تا دیر وقت خوابم نمی‌برد. در فکر آن بسته‌ای بودم که علیرضا لابه‌لای کتاب‌هایش پنهان کرده بود. اگر چه می‌شناختمش، اما از این که با این اوضاع و احوال هنوز هم توی ارتش مانده بود ته دلم رضایت نمی‌داد.

وظیفه پدری‌ام حکم می‌کرد که از کارش سر در بیاورم. از طرفی هم دوست داشتم خودش مطرح کند، خصوصاً اینکه به تازگی احوالاتش تغییرکرده بود. در طول روز بعد هم فکرم درگیر بود تا این که شب دوستانش به خانه ما آمدند. من را هم به جمعشان دعوت کرد. آنجا بود که فهمیدم بسته حاوی اعلامیه‌های حضرت امام(ره) است. دست‌هایم را به نشانه شکر به آسمان بلند کردم و روی یکایک‌شان را بوسیدم. همان شب به کمک دوستانش اعلامیه‌ها را پخش کردم.

(به نقل از پدر شهید)

پسرم خیلی زود موذن می‌شه

دوست داشت اذان بگوید؛ آن هم بالای بلندی. بعضی وقت‌ها به چهارپایه رضایت می‌داد و گاهی اوقات هم پایش را توی یک کفش می‌کرد که ببریدم بالای پشت‌بام. یک‌بار هم سر همین اذان گفتن از پشت بام افتاد که به لطف خدا صدمه‌ای ندید.

چهار پنج سال بیشتر نداشت. دستش را حمایل صورت می‌کرد و دست و پا شکسته و پس و پیش عبادت‌ها را ادا می‌کرد. اگر غلطش را می‌گفتیم، بهش برمی‌خورد. خیلی وقت‌ها با چشم‌غره‌های آقاجون خنده‌هایمان را پشت دستمان پنهان می‌کردیم. آقاجون دستش را به نشانه تأیید به پشت علیرضا می‌زد و می‌گفت: «پسرم خیلی زود موذن می‌شه.»

(به نقل از پدر شهید)

حالا او شب‌های جمعه منتظر ماست

صبح‌های پنجشنبه برای آمدنش لحظه شماری می‌کردیم. آن روز پنجشنبه نبود، روز عید قربان بود. گفته بود: «هرجوری شده خودم رو تا بعدازظهر می‌رسونم.»

خوش قولی‌اش گذشت زمان را قابل تحمل می‌کرد. یک چشمم به ساعت بود و با چشم دیگر مادرم را زیر نظر داشتم که از همان صبح حال و هوایی دیگر داشت. طلوع اولین ستاره دلشوره و دلواپسی را مهمان جمعمان کرد.

هیچکس چیزی نمی‌گفت. با نگاه، حرف‌هایمان را ردوبدل می‌کردیم، اگرچه حرفی نداشتیم جز دیر کردن علیرضا. اگر قرار بود نیاید و مشکلی پیش آمده بود، حتماً خبر می‌داد. آن شب، شب یلدای پر التهابی برای ما بود. صبح زود به محض روشن شدن هوا، پدر از خانه بیرون رفت و ساعاتی بعد با چهره‌ای درهم که نشان از بی‌خبری بود بازگشت.

ساکش را بست و راهی تهران شد. مادر هم که نتوانست طاقت بیاورد، خود را همراهش کرد. پس از چند روز جستجو از دوستان و بیمارستان‌ها، در یکی از سردخانه‌های تهران پیدایش کردند. حالا او شب‌های جمعه در گلزار شهدای ریکان منتظر ماست.

(به نقل از خواهر شهید، ام‌البنین حیدری)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده