قسمت نخست خاطرات شهید «سعید حسنان»
هم‌رزم شهید «سعید حسنان» نقل می‌کند: «کلاه بافتنی‌ام را از سرم برداشت و پرت کرد بالا. از شانس کلاه‌ گیر کرد و برنگشت پایین. هر چه تلاش کرد، فایده‌ای نداشت. ناچار گفت: شرمنده! حلال کن! نشد. بهش گفتم: حرفی نیست، داداش! کلاه حلال! اما روز قیامت واسه شفاعت جلوتو می‌گیرم و می‌گم: نشون به اون نشونی کلاه!»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سعید حسنان» یکم اسفندماه ۱۳۴۴ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش ابوالقاسم(فوت ۱۳۹۶) آرایشگر بود و مادرش معصومه(فوت ۱۳۹۳) نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم اسفندماه ۱۳۶۳ با سمت کمک آرپی‌جی‌زن در جزیره مجنون عراق به شهادت رسید. پیکرش ۳۷ سال در منطقه برجا ماند و پانزدهم مهرماه ۱۴۰۰ پس از تفحص، در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.

کلاهی که سبب شفاعت شد

همه‌تون باید بیایید جبهه

مادربزرگ چانه‌اش را به زانو تکیه داد. از پشت عینک ته استکانی‌اش نگاه معنی داری به سعید انداخت و با لهجه کش دارش گفت: «وا... ا... ا...! بلا به دور. بچه‌های حالا چه زبون‌دراز شدن!»

سعید حرف مادربزرگ را نشنیده گرفت و به پدر گفت: «چی شد؟ حرف حساب جواب نداره؟ اگه حج جزء فروع دینه، جهاد هم هست.»

مادر به سعید چشم غره رفت و گفت: «بسّه!»

سعید گفت: «حرفی نیست. اگه نذارین من جبهه برم، حج شما هم قبول نیست.»

مادر خندید و گفت: «فتوای جدیده حاج آقا؟»

سعید مثل آدمی که می‌خواهد آخرین تیرش را پرتاب کند، با حرص گفت: «اصلاً... اصلاً ننه شما هم باید بیای جبهه! سیب‌زمینی و پیاز که می‌تونی پوست بکنی! تو هم همین‌طور مادر! آشپزی که می‌تونی بکنی.»

همه از این حرف خندیدند. مادربزرگ با خنده گفت: «حالا سعید رو نمی‌ذارین، نذارین، ولی ساک منو ببندین که تصمیمم رو گرفتم، می‌خوام برم!»

(به نقل از مادر شهید)

در راه خدا

اولین باری که آمد مرخصی، پدرم می‌خواست برایش گوسفند قربانی کند، ولی سعید نگذاشت. چاقو را از دست پدر گرفت و گفت: «حالا نه! اون‌ور بیشتر احتیاجه، بفرستینش برای جبهه.»

(به نقل از خواهر شهید)

شفاعت شهید

در پایگاه انرژی اتمی بودیم. من، اخوی و سعید. توی حسینیه نشسته بودیم که کلاه بافتنی‌ام را از سرم برداشت و پرت کرد بالا. از شانس کلاه‌گیر کرد و برنگشت پایین. گفتم: «ای کلاه‌بردار! من نمی‌دونم هر‌طوری شده باید پسش بدی.» هر چه تلاش کرد، فایده‌ای نداشت. ناچار گفت: «شرمنده! حلال کن! نشد.»

بهش گفتم: «حرفی نیست، داداش! کلاه حلال! اما روز قیامت واسه شفاعت جلوتو می‌گیرم و می‌گم: نشون به اون نشونی کلاه!»

(به نقل از هم‌رزم شهید، مصطفی امامی)

باز که تو بیکاری!

وقتی می‌آمد مرخصی سر به سر من می‌گذاشت و می‌گفت: «باز که تو بیکاری!»

می‌گفتم: «ای بابا! داداش‌جان! چکار باید بکنم؟ یه دقیقه نشستیم.»

می‌گفت: «من با نشستنت مشکل ندارم، مشکل بی‌کاریته. برا‌ی جبهه مربا بپز! بافتنی بباف! رزمنده‌ها دلشون به شما پشت جبهه‌ای‌ها خوشه.»

(به نقل از خواهر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده