وقتی میگفت «آب» یاد العطش طفلان اباعبدالله(ع) میافتادیم
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدباقر فخری» پانزدهم مهرماه ۱۳۴۵ در شهرستان سرخه دیده به جهان گشود. پدرش علیاکبر، کشاورز بود و مادرش طوبا نام داشت. دانشآموز دوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم مرداد ۱۳۶۴ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سینه، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
میخواست در مقتلش بنشیند
«میرم وضو بگیرم.»
این را گفت و رفت. ظهر جمعه بود. حدود یک ربعی طول کشید. وارد سنگر شد. یک جای باریکی در کنار سنگر درست کرده بودیم که بچّهها در آن مینشستند و نماز و قرآن میخواندند.
از راه که رسید، یکی از بچّهها توی همان باریکه مشغول قرآن خواندن بود. محمدباقر گفت: «بلند میشی قرآنم رو بخونم.»
گفت: «چند دقیقه صبر کنی بلند میشم.»
کمی صبر کرد. مرتب به ساعتش نگاه میکرد. دوباره گفت: «بلند شو دیگه، داره اذان میشه.»
هنوز آن برادر بلند نشده بود که محمدباقر زیر بغلش را گرفت و تقریباً به زور بلندش کرد. جای او نشست؛ رو به قبله و دو زانو. قرآنش را باز کرد. به نظر میرسید که کمتر از یک صفحه توانست قرآن بخواند.
صدای انفجار گلوله خمپاره شصت بعثیها سبب شد که صورتم را به طرف او برگردانم. قرآن را بوسید و بست. با احترام کنار گذاشت. دستش را که پایین آورد، سرخی خونش را روی سینهاش دیدم.
(به نقل از همرزم شهید، محمدرضا ادهم)
بیشتر بخوانید: راز نذر حضرت ابوالفضلش را پس از شهادتش فهمیدم
کاش به او آب میدادم
صدای صوت قرآنش، با بانگ اذان و صدای انفجار گلوله خمپاره بعثیها درهم آمیخت. از سنگر تماس گرفتند: «برادر باقر مجروح شده، نیروهای امداد فوری بیان!»
ـ چه وضعی داره؟ از کدوم قسمت مجروح شده؟
ـ اونچه ما میبینیم از سینهاش داره خون مییاد.
بلافاصله با برادر رستگار برانکار برداشتیم و حرکت کردیم. خیلی راحت نبود. تمام مسیر را باید از داخل کانال میرفتیم؛ آن هم به صورت خمیده. بعثیها روی جاده خندق دید داشتند. به سرعت میرفتیم که یک گلوله خمپاره شصت در نزدیکی ما منفجر شد. به من که چیزی نرسید، اما برادر رستگار کمی از آن را میل کرد.
به هر زحمتی بود خودمان را به سنگر محمدباقر رساندیم. خون از سینهاش بیرون زده بود. با بررسی اوّلیه متوجّه شدیم که خطر خیلی جدی است؛ یا قلب است و یا ریه. کاری از دست ما ساخته نبود. فقط او را محکم روی برانکار بستیم. با عقبه تماس گرفتیم که قایق موتوری بفرستند، اما برای سوار کردن او بر قایق باید روی جاده میآمدیم. فاصله ما با بعثیها خیلی کم بود. باید به استقبال خطر میرفتیم.
محمدباقر مدام آب میخواست. نباید به او آب میدادیم. گریه امانم را برید. با خودم گفتم: «نباید اشکمون رو ببینه. روحیهاش تضعیف میشه.» وقتی میگفت: «آب.» یاد العطش طفلان اباعبدالله(ع) میافتادیم. از او میخواستیم که صبر کند. آب برای او مثل سم بود.
خیلی اصرار کرد؛ وقتی از ما مأیوس شد، گفت: «به عباس بگین بیاد باهاش خداحافظی کنم.»
عباس را صدا زدیم آمد کنارش. دست در دست هم گذاشتند و از همدیگر خداحافظی کردند. باز هم درخواست آب کرد. نمیتوانستیم به او آب بدهیم. گفتم: «باقرجان! آب برای آدمی که خونریزی داره مثل سَمّه، بیشتر از این اصرار نکن. الان قایق میرسه و میریم عقب، اونجا بهت آب میدن.»
گفت: «اون برای کسی هستش که امید به زنده موندنش باشه، من که رفتنیام آب برام شفاست. حالا که آب بهم نمیدین پس به اکبر بگین بیاد.»
اکبر را صدا زدیم. با او هم مثل عباس خداحافظی کرد. بعد هم با صدایی بریده بریده گفت: «خداحافظ محمّد! تو رو به خدا خودتون رو به زحمت نندازین. من موندنی نیستم.» دستانش را در دستم فشردم. شروع کرد به گفتن شهادتین. به نام پیامبر(ص) که رسید، صلوات فرستادیم. در حالی که هیچ رمقی در او نبود، با شنیدن صدای صلوات گفت: «یک کم آب بِهِم بدین.»
صدای قایق موتوری که درآمد، او را از همان داخل کانال به طرف عقب بردیم. به جایی رسیدیم که به قایق خیلی نزدیک بود. آمدیم روی جاده و به سرعت او را سوار قایق کردیم.
بعثیها بر سرمان آتش میریختند، اما قایق به سرعت دور شد. به عقبه نرسیده، به مقصد رسید. کاش به او آب میدادم.
(به نقل از همرزم شهید، علیرضا ادهم)
انتهای متن/