امام زمان(عج) پای تابوت «یدالله»
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید یدالله شوریابی» یکم فروردین ۱۳۱۳ در روستای شوریاب از توابع شهرستان نیشابور دیده به جهان گشود. پدرش محمدرضا و مادرش فاطمه نام داشت. تا چهارم ابتدایی درس خواند. کشاورز بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر و چهار دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. چهارم اسفندماه ۱۳۶۳ اسیر شد و در زندانهای رژیم بعث عراق بر اثر شکنجه به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای روستای شوریاب شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.
بابا را در اسارت و با شکنجه به شهادت رساندند
صدای تلویزیون را زیاد کردم. آن آقا خاطرات اسارت بابا را تعریف میکرد: «یدالله باهاشون راه نمیاومد، اونا هم بردنش. بعد هم اومدن دنبال من.»
هقهقِ گریهام زیاد شد. صدایش را نمیشنیدم. تلویزیون را خاموش کردم. فردا موقع تکرار همان برنامه، شش دانگ حواسم را جمع کردم و نشستم جلویش. آقای دکتر با پدرم در یک اردوگاه اسیر بود. پدرم را میبردند شکنجه میدادند. این را از روی دو تا عکسی که بعدها برایمان فرستادند فهمیدیم.
چیز دیگری نمیدانستم. آقای دکتر گفت: «وقتی بالای سرش که روی یک تخت چوبی بود رفتم، به سختی نفس میکشید. تنفس مصنوعی فایدهای نداشت و شهید شد.»
با عکسی که از او داشتیم و سِرمی که کنارش بود، فکر میکردیم مرگش به دلیل مریضی در اسارت بوده است، اما بابا را به شهادت رساندند؛ آن هم در اسارت و با شکنجه.
(به نقل از فرزند شهید، زهرا شوریابی)
بیشتر بخوانید: پیش از رفتن وعده شهادت و ثواب زیارت داد
وصیت بابا
بعد از شهادتش دلمان میخواست جنازهاش را از عراق میآوردیم. یکی از دوستانش گفت: «بابات وصیت کرد هرجا که شهید شد همونجا بمونه.»
پرسیدم: «حتی اگه توی خاک عراق؟»
گفت: «آره، سفارش یدالله این بود اگه توی خاک عراق شهید شد همونجا بمونه.»
(به نقل از فرزند شهید، محمدرضا شوریابی)
بیشتر بخوانید: هوای کربلا به سرم زده
امام زمان(عج) در مراسم تشییع یدالله
از تشییع جنازه برگشتیم. او حرف میزد و ما حوصله نداشتیم که گوش کنیم. گفت: «صبح اومده بودم خرید. فهمیدم توی مسجد شهیدی رو از کربلا آوردن. با خودم گفتم: باید برم تشییع جنازه.»
یکی از آشناها پرسید: «از فامیلهای زن یدالله هستی؟»
جواب داد: «نه، از اون شبی که دیدمش دلم میخواست بیام.»
مامان دوباره پرسید: «من خانمش هستم. از کجا اومدی؟ یدالله رو میشناختی؟»
خوشحال شد. کنار مامان نشست و گفت: «خواب دیدم جنازه شهیدی رو میبرن. آقای نورانی زیر تابوت رو گرفته. پرسوجو کردم. چند نفری گفتن: نمی شناسی؟ آقا امام زمانه. شهید هم از کربلا اومده.»
(به نقل از فرزند شهید، زهرا شوریابی)
بیشتر بخوانید: ستارهای در آسمان
اگه یدالله بود کمکم میکرد
دو سه ساعتی میشد که روی پایم بود و تکانش میدادم. گفتم: «خدایا! اگه یدالله بود لااقل کمکم میکرد و یا برای این بچه شعر میخوند.»
از خستگی چشمانم روی هم رفت. دراز کشیدم. سرم زیر پتو بود. چند دقیقه بعد صدای یدالله را شنیدم. شعر میخواند. خواب نبودم. سنگینی بچه را روی پاهایم احساس میکردم. دو دستی پتو را از روی صورتم کنار زدم. جلویم ایستاده بود. یدالله بود. از ترس سرم را دوباره بردم زیر پتو. چند ثانیه بعد که پتو را کنار زدم نبود.
(به نقل از همسر شهید)
بابا در مراسم شهادت خودش بود
جلوی در مسجد ایستاده بود. صدای قرآن از بلندگوی مسجد شنیده میشد. عزادارها از یک سمت وارد میشدند و از سمت دیگر بیرون میرفتند. بابا همه را دعوت میکرد داخل مسجد. دست روی سینهاش گذاشته بود و خوش آمد میگفت. نزدیکش رفتم. با دیدنم گفت: «برو اون بالا بنشین.»
خواستم حرفی بزنم، اما از خواب پریدم. چشمانم خیس بود. با خودم گفتم: «خدا رو شکر بابا توی مراسم شهادت خودش بود و او رو دیدم.»
(به نقل از فرزند شهید، زهرا شوریابی)
انتهای متن/