یا امام زمان! سرباز تو بود، سپردمش به خودت
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدتقی اعرابیان» نوزدهم مهرماه ۱۳۴۰ در روستای دلازیان از توابع شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش ابراهیم، پنبهپاککن بود و مادرش شهربانو نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و هفتم خرداد ۱۳۶۰ در ارومیه بر اثر انفجار مین و اصابت ترکش آن به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
یا امام زمان! سرباز تو بود، سپردمش به خودت
توی دل گفتم: «یا امام زمان! سرباز تو بود. سپردمش به خودت.»
بالای سر جنازه نشسته بودیم. داشتند میشستنش. چهرهاش نورانی بود. دلم میخواست ساعتها بنشینم و نگاهش کنم. از گوشش خون میآمد. ترکش به پشت شانهاش خورده بود. پدرم گریان کفن را آورد. خود محمّدتقی خریده بودش از مشهد؛ به سفارش بابا. از مشمع درش آورد. تایش را باز کرد. آن را پوشید و دراز کشید. نه یک بار، نه دو بار، سه چهار بار.
شب نیمه شعبان بود. مادرم با نقل و شیرینی آمد. سرش میریخت و میگفت: «خدا رو شکر! خدا داد و خدا گرفت.» اشک میریختم و به این پیرزن و پیرمرد نگاه میکردم. توی دل گفتم: «یا امام زمان! سرباز تو بود، سپردمش به خودت.»
(به نقل از خواهر شهید)
کافی بود لب تر کنم
آوردندش حسینیه، لباس سفید تنش بود. یکی داد میزد «بدوید! آوردنش، آوردنش.»
از خواب پریدم. خیس عرق شده بودم. آن شب مگر به بخت من صبح میشد؟ صبح مثل مرغ سرکنده بودم. حواسم هیچ مال خودم نبود. رفتم توی اتاق. چشمم به چرخ خیاطی افتاد که برایم خریده بود. گفتم: «خدا خیرت بده مادر! خدا پشت و پناهت باشه!» کافی بود لب تر کنم و بگویم چی میخواهم...
منتظر بودم. نمیدانم منتظر کی یا چی؟ ولی چشمم به در بود. دلشوره امانم را بریده بود. تا این که دخترم، سکینه آمد. چشمم که به صورت رنگ پریده و چشمهای قرمزش افتاد، انتظارم تمام شد.
(به نقل از مادر شهید)
پیرزن دستهایش را بالا برد
پیرزن دستهایش را بالا برد؛ به آسمان نگاه کرد و گفت: «خدا پدرت رو بیامرزه! خدا عاقبت به خیرت کنه!»
فقط برای او این طور نبود. بقیه افراد سالمند روستا هم از کمکهای او بینصیب نبودند. روستای دلازیان آب لولهکشی نداشت. اگر میدید پیرزن یا پیرمردی آب خوردن یا پیت نفت در دست دارند، حتماً با فرقان کمک میکرد و بارشان را به مقصد میرساند.
(به نقل از دوست شهید، محمدعلی بهمنی)
انتهای متن/