اگر دوستیهایمان برای خدا باشد ناگسستنی است
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید رحیم صباغیان» یکم تیرماه ۱۳۴۲ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش رمضانعلی، آرایشگر بود و مادرش زیبا نام داشت. دانشجوی دوره کاردانی در رشته تربیتمعلم و آموزگار بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. ششم اردیبهشت ۱۳۶۵ در جزیره مجنون عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۶ پس از تفحص، در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپرده شد.
جذب برای جبهه انقلاب
دانشجویی از شیراز همکلاس رحیم بود. این شخص آدم بیاعتقادی بود. به رحیم گفتم: «آقا رحیم! آدمی که نه انقلاب رو قبول داره و نه به خدا و پیغمبر اعتقاد داره، چطور میخواد به راه بیاد؟»
گفت: «من به شیوه خودم عمل میکنم و موفّق هم میشم.»
مدتی گذشت. رحیم با آن شخص دوست شد؛ آنقدر صمیمی شدند که یک روز توی حیاط دانشکده به رحیم گفتیم: «آقای صباغیان! نکنه به جای این که تو راهنمای این پسر بشی، او منحرفت کنه. معلوم نیست که چی پیش میآد.»
رحیم به شوخی گفت: «نه، مشکل شما یک چیز دیگه است. میخوام بدونم شما نگران من هستین یا نگران خودتون؟»
گفتم: «هر دو.»
با قیافه حق به جانبی گفت: «برای خودتون نگران باشین، اما برای من نه.» کمی نگاهش کردم و گفتم: «پسر! تو چته؟ نشنیدی که گفتن پسر نوح با بدان...»
ادامه داد و گفت: «بنشست خاندان نبوتش گم شد. اما من که پسر نوح نیستم.» شما هم این را بدانید بد نیست: «سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و آدم شد.» در حالی که کیفی زیر بغل داشت از حیاط دانشکده بیرون رفت. هر روز که میگذشت آن پسر با رحیم صمیمیتر میشد. تا این که یک روز آمد پیشم و گفت: «رحیم آدم عجیبیه.» کمی خودم را از او کنار کشیدم و گفتم: «آره. وگرنه...» نگاه معصومانهاش نظرم را عوض کرد و دیگر به حرفم ادامه ندادم.
او گفت: «من به رحیم خیلی مدیونم. او راه درست رو نشونم داد.» بعد به ساعت پشت دستش نگاه کرد و از من جدا شد و رفت. با نگاه بدرقهاش کردم. این در خیالم نشست که چطور هنوز نتوانستهام رحیم را خوب بشناسم. راه خانه را در پیش گرفتم. وقتی وارد اتاق شدم، رحیم داشت نماز میخواند. نشستم و نماز خواندنش را تماشا کردم و افسوس خوردم. نمازش که تمام شد، پرسید: «منصور! با من کاری داشتی؟»
گفتم: «خدا از من بگذره که درباره تو و اون پسر فکرهای بد کردم.»
گفت: «اون پسر خیلی دلش پاکه. الان هم تصمیم داره به جبهه اعزام بشه.»
بعد از چند روز آن پسر به جبهه رفت.
(به نقل از دوست شهید، منصور صبیری)
بیشتر بخوانید: شادی دل مادرم خیلی برام مهمه
دوستی بهخاطر خدا
گفتند: «مجروح شده و در بیمارستان تهران بستریه.» به طرف بیمارستان راه افتادم. آنجا که رسیدم، رحیم را بیهوش روی تخت بیمارستان دیدم. جا خوردم و به پرستار گفتم: «زنده است؟ نه چشمش بازه و نه تکون میخوره!» شکمش را ندیده بودم که...
پرستار گفت: «او از ناحیه پهلو و شکم مجروح شده و زخمش خیلی عمیقه.»
گفتم: «با این وضع زنده میمونه؟»
آقای پرستار گفت: «انشاءالله!»
دو سه ساعت در بیمارستان بودم. آنقدر ابتدا تا انتهای سالن را قدم زدم که خسته شدم. بعد از سه ساعت که بالای سرش رفتم، کمی چشمش را باز کرد و اطراف را پایید. سلام کردم و گفتم: «چطوری دلاور؟»
لبخند کمرنگی روی لبان خشکیدهاش نشست و باز چشمش را بست. نزدیکیهای اذان مغرب زنگ زدم سمنان و به خانوادهاش اطلاع دادم. فردا به اتّفاق خانوادهاش بیمارستان رفتیم. مادر رحیم از دیدن حال و روز پسرش مثل ابر بهار گریه میکرد و پدر خانمم نگران و مضطرب، تندتند دانههای تسبیح را میگرداند و زیر لب ذکر میگفت. رحیم درد زیادی داشت، ولی سعی میکرد آه و ناله نکند.
روزها گذشت و رحیم همچنان در بیمارستان بود. زخم شکمش کمی بهتر شد. پرستارها و دکترش خیلی به او عادت کرده بودند؛ طوری که با آنها دوست شده بود. پرستارش میگفت: «با این دردی که رحیم داره تا جایی که ممکنه سعی میکنه به ما زحمت نده و چیزی درخواست نمیکنه.»
به شوخی گفتم: «رحیم! هرجا میری همه رو جذب خودت میکنی. نکنه آهنربا داری و ما خبر نداریم؟»
گفت: «اگه دوستیهامون بهخاطر خدا باشه، ناگسستنیه.»
(به نقل از داماد شهید، احمد همتی)
بیشتر بخوانید: امام بهترین و کاملترین الگوی من است
انتهای متن/