امام بهترین و کاملترین الگوی من است
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید رحیم صباغیان» یکم تیرماه ۱۳۴۲ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش رمضانعلی، آرایشگر بود و مادرش زیبا نام داشت. دانشجوی دوره کاردانی در رشته تربیتمعلم و آموزگار بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. ششم اردیبهشت ۱۳۶۵ در جزیره مجنون عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۶ پس از تفحص، در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپرده شد.
جهاد تبیین
توی کلاس برای دانشجوها صحبت میکرد؛ با شور و حرارتی که خون را در رگ هر با غیرتی به جوش میآورد. یک روز بعد از پایان کلاس به دانشجوها گفت: «عزیزان! میخوام چند کلمهای براتون بگم ...» دانشجوها آماده شنیدن صحبتهای رحیم شدند. او گفت: «اگه الان امام حسین بود و با «هل من ناصر ینصرنی» شما رو فرا میخواند به دعوتش لبیک میگفتید؟»
همه یک صدا گفتند: «چرا که نه؟»
به حرفهایش ادامه داد: «امروز امام خمینی حسین زمان ماست و شما که ادعای مسلمانی دارین باید به وعده خود وفا کنین.»
دانشجوها مشتها را گره کردند و گفتند: «ندای هل من ناصر حسینی لبیک یا خمینی.»
بعدها متوجه شدیم پس از سخنرانی رحیم، خیلی از دانشجوها آماده اعزام به جبهه شدند.
(به نقل از دوست شهید، حسین ملکاحمدی)
بیشتر بخوانید: شادی دل مادرم خیلی برام مهمه
امام الگوی منه
در یزد که بودیم، رحیم در یک اتاق بیست متری، چند عکس از امام خمینی را در گوشه و کنار اتاق نصب کرد.
میگفت: «هرکس توی زندگی یک الگویی داره. امام بهترین و کاملترین الگوی منه.»
میگفتم: «رحیم! من هم امام رو خیلی دوست دارم، اما شور و حرارت کلامت یک جور دیگه است.».
میگفت: «من هر چیزی رو که جستجو میکنم، برای رسیدن به کمال، در امام هست.»
بعد گفت: «او نایب امام زمانه، مگه ما چی میخوایم؟»
(به نقل از دوست شهید، منصور صبیری)
جذب برای اسلام
رحیم آدم روشنفکری بود و در عین حال با اخلاق خوبش روی افکار دیگران تأثیر میگذاشت.
فضای آن روز طوری بود که احزاب و گروههای مختلف فعالیت میکردند.
رحیم با آن دسته از افرادی که از نظر اعتقادی مشکل داشتند، دوست میشد. آنقدر روی اینگونه افراد تأثیر میگذاشت که آنها را شیفته انقلاب و امام میکرد.
(به نقل از دوست شهید، منصور صبیری)
غبطه به حال شهدا
«توی سنگر نشسته بودیم. به فرمانده گفتم: ماسکم خراب شده چکار کنم؟ ‘گفت: برو ماسکت رو عوض کن. چند متری از سنگر دور نشده بودم که خمپارهای آمد و سنگرمون رو به تلی از خاک تبدیل کرد. برگشتم تا ببینم دوستانم چه شدن که دیدم، دست یکی کنار پای اون یکی افتاده. سرشون از تن جدا و بدنشون تکه پاره شده.»
اینها صدای گرفته و از دل برآمده رحیم بود که کمکم اشک پهنای صورتش را گرفت و به هقهق افتاد.
بعد سکوت بود که بین من و او حکمفرما شد. برای این که حرفی زده باشم و او را از این حال و هوا بیرون بیاورم، گفتم: «چرا خودتو سرزنش میکنی؟»
گفت: «ماسک، من رو از جمعشون دور کرد. اونها به شهادت رسیدن و من موندم.»
(به نقل از برادر شهید)
انتهای متن/