چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۰۴
دوست شهید نقل می‌کند: «گفتم: رضاجان! تو که مجبور نیستی این قدر هیزم جمع کنی. گفت: مجیدجان! کسانی که بچّه ندارن چشمشون به در مونده تا یکی براشون هیزم جمع کنه. گناه دارن.» با لبخند نگاهش کردم. خندید و گفت: «مگه نگفتی زنگ می‌خوره. بدو تا دیر نشده. خودش دوید، امّا من با تحسین نگاهش می‌کردم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید غلامرضا کرکه‌آبادی» هجدهم فروردین ۱۳۴۴ در روستای بیابانک از توابع شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش علیرضا، کارمند شرکت راه‌آهن بود و مادرش سکینه نام داشت. دانش‌‏آموز اول متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم اسفندماه ۱۳۶۲ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

او می‌دوید و من با تحسین نگاهش می‌کردم

خواهرهایم از من واجب‌ترن

عرق از سر و رویش می‌ریخت. خاکشیر را آهسته ریختم روی قالب‌های یخ و یک لیوان پر از آن را گذاشتم جلوی غلامرضا. گفتم: «مادرجان! بخور خدای نکرده گرمازده نشی.»

لبخندی زد و گفت: «مگه کوه کندم؟»

گفتم: «صبح تا حالا تو بیابون‌ها هیزم می‌کندی، کم از کوه کندن نداره.» لیوان را دوباره جلوی من گذاشت و گفت: «مرد باید کار کنه. وقتی آدم به خانواده‌اش فکر می‌کنه، خستگی رو نمی‌فهمه.»

گفتم: «برای کی این کار‌ها رو می‌کنی؟ چرا مدام می‌ری تو بیابون‌ها جون می‌کنی؟ چرا می‌ری کارگری مردم رو می‌کنی؟»

خندید و گفت: «همه برای چی کار می‌کنن! یک دلیلش پوله.» کاسه خاکشیر را جلویش گذاشتم و گفتم: «پس پول‌هایی که در می‌آری چی...» با صدای دختر کوچکم طیبه، حرفم قطع شد. غلامرضا او را کنار خودش نشاند، کاسه خاکشیر را داد دستش و گفت: «خواهرهام از من واجب‌ترن!» طیبه قالب یخی خورد و با لرز خودش را به غلامرضا چسباند. هر دو خندیدیم و جواب سؤالم در میان خنده‌ها گم شد.

بعد از شهادت غلامرضا فهمیدیم هر چه کار کرد، در بانک پس‌انداز شده بود. دفترچه پس‌اندازی به نام خواهرش طیبه، باز کرد تا با آن برایش جهیزیه تهیه کنیم.

(به نقل از مادر شهید)

با تحسین نگاهش می‌کردم

دوباره کتاب‌هایم را نگاه کردم. همه را برداشته بودم. هنوز غلامرضا نیامده بود. از دور پسر بچّه‌ای با سرعت می‌دوید. چند لحظه‌ای طول کشید تا نفس‌نفس‌زنان خودش را به من رساند. گفتم: «سلام، ببر تا زنگ نخورده!» کیفش را از زیر بغلش به من داد و گفت: «اینو بگیر، ببینم دستم بوی نفت می‌ده!» کیف را گرفتم و گفتم: «دوباره در خونه فقیر فقرا نفت بردین؟»

گفت: «نه، بو نمی‌ده. کیف رو بده. ممنون!» کیف را دادم دستش و گفتم: «دستت چرا زخم برداشته؟»

گفت: «امروز صبح موقع هیزم کندن این طوری شد.»

گفتم: «رضاجان! تو که مجبور نیستی این قدر هیزم جمع کنی.» کیف را در دست‌هایش جابه‌جا کرد و گفت: «مجیدجان! کسانی که بچّه ندارن چشمشون به در مونده تا یکی براشون هیزم جمع کنه. گناه دارن.»

با لبخند نگاهش کردم. خندید و گفت: «مگه نگفتی زنگ می‌خوره. بدو تا دیر نشده.».

خودش دوید، امّا من با تحسین نگاهش می‌کردم.

(به نقل از دوست شهید، مجید صبوری)

خستگی از تنم بیرون می‌ره

غلامرضا تخم مرغ را با احتیاط از لانه مرغ برداشت و گذاشت داخل جعبه. گفتم: «رضا! کنگر‌ها رو چکار کردی؟» غلامرضا آهسته به آبکش جلوی حوض اشاره کرد و آرام تخم‌مرغ دیگری را از لانه مرغ‌ها برداشت. آبکش پر از کنگر بود. گفتم: «خوب تمیزشون کردی؟» تخم‌مرغ‌ها را در جعبه جا‌به‌جا کرد و آمد کنار شیر حوض.

گفتم: «تخم‌مرغ‌ها رو هم بده من بشورم.» دست‌هایش را زیر شیرآب گرفت و گفت: «نه خودم می‌شورم. شما یک تکه طناب بیارین در گونی پنبه رو ببندم.»

گفتم: «مادرجان! صبح تا حالا یا کنگر تمیز می‌کردی یا دنبال پنبه و تخم‌مرغ و چیز‌های دیگه بودی، چرا این قدر به خاطر خواهرهات خودتو توی دردسر می‌اندازی؟»

گفت: «آبجی کوچکه هوس کنگر کرده. آبجی بزرگه هم پنبه احتیاج داره. تخم‌مرغ هم جمع کردم، شاید محلّی گیرشون نیاد.»

گفتم: «آره، ولی می‌دونی از اینجا تا اصفهان چه قدر راهه؟ خسته نمی‌شی با این همه بند و بساط؟»

به زحمت گونی پنبه را جلوی چارچوب در گذاشت و گفت: «وقتی فکر می‌کنم باری از روی دوش خواهرهام برمی‌دارم، خستگی از تنم بیرون می‌ره.»

(به نقل از مادر شهید)

    «  »

انتهای متن/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده