قسمت نخست خاطرات شهید «یوسف پریمی»
دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۲۶
همسر شهید «یوسف پریمی» نقل می‌کند: «با چنان شور و حالی در مراسم عزاداری شرکت می‌کرد که نگو. حوض کوچک چشمانش لبریز از اشک می‌شد و بر سر و سینه زنان سوگواری می‌کرد. صدای «یاحسین» تنها ترانه‌ای بود که دل یوسف را با خود می‌برد.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید یوسف پریمی» دوم شهریور ۱۳۲۷ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش علی‌اکبر و مادرش خدیجه نام داشت. در حد خواندن و نوشتن سواد آموخت. بنا بود. ازدواج کرد و صاحب چهار پسر و دو دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم اسفند ۱۳۶۳ در شرق رود دجله عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای فردوس‌رضای زادگاهش قرار دارد.

صدای یاحسین تنها ترانه‌ای بود که دل «یوسف» را با خود می‌برد

این خاطرات به نقل از حلیمه مهدی‌نژاد، همسر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

افسوس که هیچ‌وقت خدیجه‌اش را ندید

شهید یوسف پریمی برای سادات احترام ویژه‌ای قائل بود و همیشه مرا «سیده خانم» صدا می‌کرد. از گل نازک‌تر به من نمی‌گفت. علاقه زیادی هم به بچه‌هایش داشت. آن زمان ما یک فرزند دختر و چهار فرزند پسر داشتیم. همیشه دلش می‌خواست خدا یک دختر دیگری به او بدهد و اسمش را بگذارد خدیجه. همیشه با خودش می‌خواند:

خدیجه مرغ جوجه
هنوز صبح نشده می‌پره تو کوچه
واسه یه ذره آلوچه

و من به احترام علاقه او، وقتی دختر کوچکم به دنیا آمد، اسمش را خدیجه گذاشتم. افسوس که هیچ‌وقت خدیجه‌اش را ندید.

صدای یاحسین

در عزاداری امام حسین(ع) سر از پا نمی‌شناخت. با چنان شور و حالی در مراسم عزاداری شرکت می‌کرد که نگو. حوض کوچک چشمانش لبریز از اشک می‌شد و بر سر و سینه زنان سوگواری می‌کرد. صدای «یاحسین» تنها ترانه‌ای بود که دل یوسف را با خود می‌برد.

و اما آخرین باری که یوسف پی جبهه رفت و ...

یوسف برای انجام کاری به بیرون منزل رفته بود. ماشین بلندگودار بسیج، مردم را برای رفتن به جبهه تشویق می‌کرد و یوسف با شنیدن این بیت:

هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم‌الله
هر که دارد سر همراهی ما بسم‌الله

دلش از جا کنده شده بود؛ سراسیمه به خانه برگشت و به من گفت: «سیده‌خانم! ساک من را آماده کن! می‌خواهم بروم جبهه!» گفتم: «چشم! اما بچه‌ها مدرسه‌اند.»

گفت: «می‌رم جلوی در مدرسه و از آن‌ها خداحافظی می‌کنم.»

رفت منزل برادرش خداحافظی کرد و آمد. ساکش را آماده کرده بودم.

گفت: «سیده‌خانم! حلالم کن!»

گفتم: «تو هم مرا حلال کن!»

گفتم: «می‌‌روی و مرا با این پنج تا بچه قدونیم‌قد و طفلی که در راه است تنها می‌گذاری. من که به غیر از تو پشت و پناهی ندارم.»

گفت: «سیده‌خانم! خدا پشت و پناه تو و بچه‌های من است! هر وقت هر جایی درمانده شدی به خانم فاطمه زهرا(س) متوسل شو.»

(به نقل از همسر شهید)

توسل به حضرت زهرا(س)

نیمه‌های شب درد تمام وجودم را گرفته بود؛ بچه‌ها در خواب بودند. دختر بزرگم زهرا را که آن موقع سیزده ساله بود، صدا زدم. به او گفتم: «دخترم! به دادم برس. برو خانه همسایه، آن‌ها ماشین دارند. به آقای همسایه بگو: مادرم مریض است باید به بیمارستان برود.»

زهرا سراسیمه رفت بیرون؛ وقتی برگشت، چشمم که به چشمانش افتاد، فهمیدم کسی به حرفش توجهه نکرده. پیش از آن که دخترم حرفی بزند، گفتم: «بپر تو خیابان، تو کوچه، یک تاکسی پیدا کن.»

آخه مامان این وقت شب تاکسی کجا بود؟ آن موقع‌ها ما نه تلفن داشتیم و نه از تاکسی تلفنی خبری بود. زهرا در تاریکی شب گریه‌کنان به کوچه زد؛ یاد حرف یوسف افتادم. «هر وقت احساس درماندگی کردی به جده‌ات فاطمه زهرا(س) متوسل شو!»

اشک ریزان و ناله‌کنان بی‌امان حضرت فاطمه (س) را صدا می‌زدم. طولی نکشید که زهرا به اتفاق چند مأمور نیروی انتظامی وارد خانه شدند. مرا با ماشین نیروی انتظامی به بیمارستان یازده محرم بردند و تا به دنیا آمدن بچه آنجا ماندند. دو تن از آن‌ها حتی تا صبح ماندند. فردای آن روز من و نوزاد از بیمارستان مرخص شدیم.

بعد‌ها زهرا برایم تعریف کرد: «مامان! وقتی گفتی برو تو کوچه، رفتم، اما آن موقع شب پرنده هم پر نمی‌زد تا چه رسد به ماشین یا تاکسی. توی کوچه گریه می‌کردم و این طرف و آن طرف را نگاه می‌کردم؛ روی برگشتن به خانه را هم نداشتم که ناگهان ماشین گشت نیروی انتظامی که از کوچه رد می‌شد مرا دید. گفت: «چرا دخترخانم این وقت شب بیرونی؟ چرا گریه می‌کنی؟» وقتی جریان را برای شان تعریف کردم و گفتم پدرم در جبهه است، آن‌ها با من آمدند.

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده