فراقِ یوسفوار او، مادرم را پیر و شکسته کرده بود
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید عسکری رضاکاظمی» شانزدهم اردیبهشت ۱۳۴۶ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش فرج و مادرش هدهد نام داشت. دانشآموز دوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و دوم بهمن ۱۳۶۴ با سمت امدادگر در اروندرود به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپرده شد. برادرش زمان نیز به شهادت رسیده است.
نگاه شهید
تا زمانی که پلاک و استخوانهای عسکری را نیاورده بودند، باورم نمیشد که شهید شده. همیشه دلم گواهی میداد که او زنده یا اسیر است و برمیگردد. وقتی دفنش کردند، دلم بریده شد. یک شب عسکری را توی خواب دیدم. با لباس مرتب و تمیز پیش من آمد. چند بار گفت: «مادر! تو مریضی و به ما نمیگی.»
گفتم: «نه مادر! حالم خیلی خوبه.»
اصلاً فکر نمیکردم او شهید شده باشد. او میخواست هرطور شده من را دکتر ببرد. دلم نمیخواست بچه را به زحمت بیندازم. از خواب بیدار شدم. همان روزها کسالت داشتم. دو رکعت نماز خواندم. بحمدالله با عنایت شهید حالم بهتر شد.
(به نقل از مادر شهید)
بیشتر بخوانید: دعا و ذکرش زبانزد دوستان بود
فراق
از رادیو تلویزیون شنیدیم ششصد شهید را که گروه تفحص شناسایی کردهاند، برای تحویل به خانوادههایشان ابتدا از جنوب تا مشهد در شهرهای مسیر تشییع میکنند. پیش خودمان میگفتیم: «خدایا! میشه برادرمان هم در جمع این شهدا باشه تا از چشمانتظاری در بیاییم؟»
چند روز طول کشید. شب شنیدیم کاروان در گرمسار است و فردا در سمنان مهمان مردم خواهند بود. ساعتها در بلوار هفده شهریور همراه با مردم لحظهشماری میکردیم. تا آن لحظه به ما خبر برادرمان را در جمع شهدا نداده بودند. چشمم را به نوشتههای روی تابوت دوخته بودم و دنبال برادرم میگشتم. یک دور به همه نگاه کردم، اما افسوس.
روی تابوتها اسم شهید میلانی را دیدم. با ماشینی که میلانی را حمل میکرد، همراه شدم. دلم گرفته بود و اشک امانم نمیداد. با خودم گفتم: «خدایا! پس داداش ما کی میآد؟ فراق یوسف، پدر رو پیر و بیناییاش رو از او گرفت. فراق و دوری برادرم کمر ما رو شکسته و مادرم رو پیر کرده.» در همین حال یکی از دوستان و هممحلی من را دید و پرسید: «حاجی! داداشت رو دیدی؟»
گفتم: «نه، هرچه گشتم اسم او نبود.» با هم رفتیم و نشانم داد. شهدا را به طرف امامزاده یحیی(ع) بردند. قرار بود شب در سمنان نگه دارند. فوری رفتم سراغ مادرم و او را به محلی که ماشینها ایستاده بودند آوردم. جلو بازار چهار پایهای تهیه کردم و زیر پایش گذاشتم. با کمک همراهان ماشین او را بالای ماشین فرستادم. برای مدتی که توقف داشتند، مادرم با عسکری خوب حرف زد. ماشینها به طرف مشهد حرکت کردند. برادر و خواهرم به مشهد رفته بودند. به آنها زنگ زدم که عسکری هم همراه کاروان شهداست، همانجا باشید و در تشییع جنازه شرکت کنید. هر وقت آنها را برگرداندند، شما هم سریعتر برگردید.
شهدای سمنان را بعد از طواف حرم امام رضا(ع)، به سمنان برگرداندند. «مراسم شب وداع با شهیدان گذاشتند.» فرصتی پیش آمد تا تابوت برادرم را باز کردیم و با او دردودل کردیم. خیالمان راحت شد که شهید شده و با همین مقدار استخوان دفن میشود و صاحب قبر و نشانی است. به استخوان پایش نگاه کردم تا از آثار شکستگی و وجود پلاتین بفهمم؛ بله خودش بود.
(به نقل از برادر شهید، حاج عباس رضاکاظمی)
بیشتر بخوانید: وصیتی که همه را خنداند
کفاشی عسی و متی
او و محمدتقی ادب توی جبهه از هم جدا نمیشدند. شوخ طبعی آنها زبانزد بود. در اردوگاه کاظمین دو تایی با چند تا لوله و پایه چادر و پتو، دکهای درست کرده بودند. روی کاغذی هم نوشته بودند: کفاشی عسی و متی(عسکری و محمدتقی) و روی دکه نصب کرده بودند. قوطی واکس و فرچه گذاشته بودند و پوتینهای بچهها را واکس میزدند.
(به نقل از پسرخاله و همرزم شهید، زمان دهرویه)
بیشتر بخوانید: قبر، محلی برای خلوت با خدا
انتهای متن/
« »