قسمت دوم خاطرات معلم شهید «هوشنگ الله‌بخش»
سه‌شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۲ ساعت ۰۹:۴۱
پدر شهید «هوشنگ الله‌بخش» نقل می‌کند: «پرسیدم: با تمام این احوال باز هم برگشتین؟ مکثی کرد و گفت: موندن تو اون موقعیت جرأت می‌خواست. ادامه داد: فرمانده، همۀ ما رو شب عملیات جمع کرد. باهامون اتمام حجت کرد که حملۀ فاو احتیاج به نیروی متخصص داره و راهی که داریم، قابل برگشت نیست. هر کسی بخواد می‌تونه برگرده... آن شب خیلی‌های دیگر همراه پسر من به شهادت رسیده بودند.»

فرمانده مانند شب عاشورا اتمام حجت کرد

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید هوشنگ الله‌بخش چهاردهم مرداد ۱۳۳۸ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش غلام‌حسین و مادرش عذرا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. معلم بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و یکم بهمن ۱۳۶۴ در ام‌الرصاص عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای روستای مؤمن‌آباد از توابع زادگاهش به خاک سپردند.

 

صاحب قرآن وکالت همه را برعهده می‌گیرد 

دوباره ساکش را زیرورو کرد و گفت: «نمی‌خواین نظرتون رو عوض کنین؟»

قاطع گفتم: «نه!» لباس‌ها را مرتب در ساک گذاشت و گفت: «ما تا آخر هفته اعزام داریم. باباجان من! شما هم بیاین بریم!» قرآن کوچکم را کنار بسته‌هایش گذاشتم و گفتم: «تو برو خدا به همرات! یکی باید اینجا باشه خواهر و برادرت رو به جا و منزل برسونه.»

قرآن را بوسید و گفت: «صاحب این قرآن وکالت همه‌شون رو به عهده می‌گیره، فقط کافیه شما تو راهش قدم بردارین.»

(به نقل از پدر شهید)

بیشتر بخوانید: در آغوش پدر به یاد کودکی

فرمانده مانند شب عاشورا اتمام حجت کرد

گفت: «همه می‌دونستیم اونجا آخر خطه.»

پرسیدم: «با تمام این احوال باز هم برگشتین؟»

مکثی کرد و گفت: «موندن تو اون موقعیت جرأت می‌خواست.»

با ناراحتی گفتم: «شما رزمنده بودین، چطور به خودتون اجازه دادین برگردین؟»

چشم‌هایش به زمین دوخته شد. انگار داشت حوادث سال‌ها پیش را از میان تاروپود قالی بیرون می‌کشید. ادامه داد: «فرمانده، همۀ ما رو شب عملیات جمع کرد. باهامون اتمام حجت کرد که حملۀ فاو احتیاج به نیروی متخصص داره و راهی که داریم، قابل برگشت نیست. هر کسی بخواد می‌تونه برگرده.»

یاد هم‌رزمانش چشم‌هایش را خیس کرده بود. احتیاجی به جواب دادن نبود. آن شب خیلی‌های دیگر همراه پسر من به شهادت رسیده بودند.

(به نقل از پدر شهید)

نری یکهو از ملکوت سر دربیاری

هیچ کدام از ما نمی‌دانست این آخرین لحظاتی است که با هم هستیم. با خنده گفت: «برادر مختار! مثل این که بار و بندیل ما پایین اتوبوس جامونده. قربون دستت بفرست بیاد تا مجبور نشیم دوباره برگردیم.» انگار با خودم حرف می‌زدم: «بهتر، برگرد!»

در حالی که شیشه اتوبوس را پایین می‌کشید، بلند طوری که صدایش از میان همهمه جمعیت شنیده شود، پرسید: «چی گفتی؟» چیزی نگفتم. ساک را دادم دستش. نگاهم کرد. ساک در هوا معلق مانده بود. انگار حرف دلم را میان چشم‌هایم خوانده بود. گفتم: «توی جبهه مواظب خودت باش!»

شیشه را پایین‌تر کشید و گفت: «داداش! هر دوی ما توی جبهه هستیم. من می‌رم که از دین و مملکت دفاع کنم، شما هم اینجا با کار و تلاش به دین و مملکت خدمت می‌کنی.» با حسرت گفتم: «میان ماه من تا ماه گردون.» ادامه داد: «تفاوت از اونجایی که تو ایستادی تا این بالاست.» اتوبوس راه افتاد. گفتم: «کدوم بالا؟ نری یکهو از ملکوت سر دربیاری!» خندید و رفت.

(به نقل از برادر شهید، مختار الله‌بخش)

تانکر آب

گفت: «هواپیماهای بعثی‌ها بالای سرمون بودن. ما هم انگار دو تا پامون رو گذاشته بودیم روی گاز ماشین.» با حیرت پرسیدم: «اصلاً برای چی شما خودتون رو توی اون وضع خطرناک انداخته بودین؟»  هوشنگ که هنوز از هیجان خاطره‌اش، سرخ بود، گفت: «با یکی از بچه‌ها داشتیم تانکر آب را می‌بردیم خط مقدم. عباسعلی خدابخش رو که می شناسی؟» گفتم: «عجب! اونم بود؟» ادامه داد: «آره! نمی‌دونست ماشینو رو هوا ببره یا زمین؟!» گفتم: «حق داشت. عزرائیل بالای سرتون پر می‌زد.»

با خنده گفت: «نه بابا! عزرائیل تو ماشین خودمون بود. به عباسعلی گفتم: «از دست این بعثی‌ها جان سالم به در ببریم، تو با این رانندگی‌ات ماشین رو یک راست می‌فرستی وسط بهشت زهرا.»

(به نقل از برادر شهید، مختار الله‌بخش)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده