قسمت سوم خاطرات شهید «فرشاد فولادی»
يکشنبه, ۰۶ فروردين ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۳۶
مادر شهید فرشاد فولادی نقل می‌کند: «گفتم: مثل همه مادر‌های شهدا، وقتی آوردن و دفنت کردن، می‌آم سر مزارت، دسته گلی برات می‌گذارم و شب‌های جمعه هم می‌آم و برات خیرات می‌کنم. گفت: از خدا خواستم که جنازه‌ام به دستت نرسه. برای عاشق خیلی بده که چیزی ازش باقی بمونه!»

برای عاشق خیلی بده که چیزی ازش باقی بمونه!

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید فرشاد فولادی سوم بهمن ۱۳۴۷ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش شکرالله، دبیر آموزش و پرورش بود و مادرش نرگس نام داشت. دانش‏‌آموز اول متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم اسفند ۱۳۶۳ در دجله عراق به شهادت رسید. پیکر او مدت‏‌ها در همان منطقه بر جا ماند و سال ۱۳۷۳ پس از تفحص، در امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپرده شد. او را علی نیز می‌نامیدند.

 

این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

برای عاشق خیلی بده که چیزی ازش باقی بمونه!

گفت: «اگه من شهید بشم چکار می‌کنی؟»

گفتم: «مثل همه مادر‌های شهدا، وقتی آوردن و دفنت کردن، می‌آم سر مزارت، دسته گلی برات می‌گذارم و شب‌های جمعه هم می‌آم و برات خیرات می‌کنم. هر وقت دلم بگیره، می‌آم سر مزارت و باهات حرف می‌زنم.» نگاه معنی‌داری به من کرد و گفت: «از خدا خواستم که جنازه‌ام به دستت نرسه. برای عاشق خیلی بده که چیزی ازش باقی بمونه!»

صبح نمازمان را خواندیم و عزم سفر کرد. گفت: «بیا خداحافظی کنیم.» گفتم: «تو که اهل خداحافظی کردن نبودی؟ نمی‌گذاشتی صورتت رو ببوسم.» گفت: «این دفعه با دفعه‌های قبل فرق می‌کنه. می‌تونی صورتم رو ببوسی و خداحافظی کنی. بار آخره که توی این دنیای خاکی منو می‌بینی.»

نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم و گفتم: «چرا این قدر منو اذیت می‌کنی؟ از اون طرف داداشت توی جبهه است، از این طرف هم تو هر وقت می‌خوای بری، منو این جور اذیت می‌کنی. من که تو رو آزاد کردم، شیری که دادم حلالت باشه.»

گفت: «همین رو می‌خواستم از زبونت بشنوم.» صورتم را بوسید و رفت.

بیشتر بخوانید: پدرم آزادم کرد!

فردای قیامت جلو فاطمه زهرا دامنت رو می‌گیرم

گفت: «می‌خوام برم بیرون، باید سرم رو بندازم پایین و از کنار دیوار راه برم که چشمم به کسی نیفته.» پرسیدم: «چرا مادر؟ مگه خدای نکرده ننگ کردی؟» گفت: «چطوری سرم رو بالا بگیرم و چشمم بیفته توی چشم مادرای شهدا؟ خجالت می‌کشم.»‌

می‌خواست از در برود بیرون، احتمال می‌دادم که باز هم دارد می‌رود جبهه. چهار بار رفته و برگشته بود. مثل بچه‌های کوچک، دو زانو زد جلوم و دست‌هام رو گرفت توی دست‌هاش و التماس کرد: «مادر! تو رو خدا این‌قدر نذر و نیاز و قربونی نکنین وقتی من می‌رم و می‌آم. این‌قدر پشت سرم گریه نکنین!»

گفتم: «اگه دوباره بخوای بری من گریه می‌کنم.» هفده دی بود. گفت: «تو گریه می‌کنی من شهید نمی‌شم. اگه بازم این دفعه شیون راه بندازی، فردای قیامت جلو فاطمه زهرا دامنت رو می‌گیرم.» حرفش منقلبم کرد با خودم گفتم: «حالا که دوست داره شهید بشه، بگذار بشه.»

برایم مثل جان کندن سخت بود، اما دیگر راضی شدم به رضای خدا و گفتم: «خوب برو مادرجان! سپردمت به خدا. برو شیرم حلالت باشه!» خنده روی لب‌هاش نشست و خوشحال شد. رفتم چادرم را بیندازم سرم و بدرقه‌اش کنم. برگشتم، رفته بود. مدتی بعد که خبر آوردند، مفقود یا اسیر شده، گفتم: «فرشاد شهید شده، منتظر آمدنش نباشین!»

هر روز خبری می‌آوردند. یک روز یکی می‌آمد و می‌گفت: «رادیو عراق گفته، فرشاد فولادی اسیره.» یک روز شاگرد کلاس حاج آقا ازش می‌پرسید: «ببخشید! اسم آقازاده تون فرشاده؟» می‌گفت: «آره، چطور مگه؟» می‌گفت: «دیشب رادیو عراق اسمش رو به عنوان اسیر برد، با گوش‌های خودم شنیدم.»

اما من باورم نمی‌شد، چون او با این دنیا قطع رابطه کرد، وقتی از من خواست به شهادتش راضی شوم. بعد از ده سال استخوان‌هایش را آوردند.

بیشتر بخوانید: اصرار می‌کرد روزه بگیرد

من جای خودم رو گرفتم

نیمه شب از خواب پریدم. پدرش را بیدار کردم و گفتم: «فرشاد شهید شده.»

گفت: «از کجا این حرف رو می‌زنی، اون هم با این خاطر جمعی؟»

گفتم: «در ایوان خوابیده بودم که اومد. هرچه ازش خواستم که بیاد پیشم بخوابه، نیومد. کناری پتویش رو پهن کرد و خوابید. به سراغش رفتم. دستم رو زیر سرش گذاشتم و پرسیدم: «چرا این همه التماست می‌کنم، نمی‌آی پیشم بخوابی؟» گفت: «من جای خودم رو گرفتم.»

ساعت، یک بعد از نیمه شب را نشان می‌داد. پدرش گفت: «حتماً بهش فکر می‌کردی، حالا هم خوابش رو دیدی. تازه عملیاتی هم که نشده.» چند روز بعد، عملیات بدر انجام شد. او مفقود شد و دیگر نیامد.

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده