قسمت نخست خاطرات شهید «فرشاد فولادی»
يکشنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۱ ساعت ۱۲:۰۲
هم‌رزم شهید «فرشاد فولادی» نقل می‌کند: «او را در دیدم. بشاش‌تر از گذشته، نورانی‌تر از قبل. رفتم که او را در آغوش بگیرم، دیدم نمی‌توانم. هرچه دست می‌اندازم، او خارج از دستان من می‌ماند. پرسیدم: چه شد که رفتی؟ گفت: پدرم آزادم کرد.»

غیرتم اجازه نمی‌ده

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید فرشاد فولادی سوم بهمن ۱۳۴۷ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش شکرالله، دبیر آموزش و پرورش بود و مادرش نرگس نام داشت. دانش‏‌آموز اول متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم اسفند ۱۳۶۳ در دجله عراق به شهادت رسید. پیکر او مدت‏‌ها در همان منطقه بر جا ماند و سال ۱۳۷۳ پس از تفحص، در امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپرده شد. او را علی نیز می‌نامیدند.

 

غیرتم اجازه نمی‌ده

کمی که بزرگتر شد، تا وقتی که در خانه بود نمی‌گذاشت من همه کار‌ها را انجام بدهم. اگر من غذا می‌کشیدم، او سر سفره می‌گذاشت. اگر من سفره را جمع می‌کردم، او ظرف‌ها را می‌شست. اگر من چای می‌ریختم، او سینی چای را بین اعضای خانواده می‌چرخاند.‌

می‌گفتم: «مامان جان! چرا این کار‌ها رو می‌کنی؟»

می‌گفت: «غیرتم اجازه نمی‌ده بنشینم و تو همه کار‌ها رو تنها انجام بدی.»

(به نقل از مادر شهید)

قدش و قامتش به اندازه یک تفنگ کلاشینکف هم نبود

گفتم: «می‌خوای آموزش ببینی حرفی نیست.»

رفت و یک دوره چهار ماهه را گذراند. یکی دو ماهی گذشت. هر فرصتی که پیش می‌آمد، بحث جبهه را مطرح می‌کرد. من هم می‌گفتم: «تو مگه قول ندادی که ...»

ساکت می‌شد. تا این که یک شب وقتی همه نشسته بودیم، گفت: «این دوره‌ای که ما گذروندیم، برای دولت کلی هزینه داشته، اگه نگذارین برم جبهه، دِینش گردنم می‌مونه ...»

آن قدر اصرار کرد که راضی شدم. هنوز قدش به اندازه یک تفنگ کلاشینکف هم نبود. بار اول که رفت، دیگر نشد توی شهر نگه‌اش داریم، هنوز نیامده دوباره می‌رفت.

(به نقل از پدر شهید)

پدرم آزادم کرد

در عملیات بدر مجروح شدم. داشتند مرا به عقب می‌آوردند. علی را دیدم که به طرف خط دشمن در حرکت بود. وقتی به سنگر برگشتم، خبر مفقود شدنش را شنیدم. خیلی ناراحت شدم. در فراقش اشک ریختم و به خواب رفتم.

او را در خوابم دیدم. بشاش‌تر از گذشته، نورانی‌تر از قبل. رفتم که او را در آغوش بگیرم، دیدم نمی‌توانم. هرچه دست می‌اندازم، او خارج از دستان من می‌ماند. پرسیدم: «چه شد که رفتی؟ تازه داشتیم دوستیمون رو محکم‌ می‌کردیم.»

گفت: «پدرم آزادم کرد.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، محسن مرادی)

یکی از آن‌ها، فرشاد ما بود

حاج آقا اختری امام جمعه وقت سمنان، در تالار فرهنگ جلسه‌ای گذاشته بود. در این جلسه تعداد زیادی از بچه‌های باسابقه جبهه شرکت کرده بودند. فرشاد هم در آن جلسه حضور داشت.

وقتی به منزل آمد، گفت: «می‌خوام برم جبهه.»

گفتم: «پسرجان! تو چهاربار رفتی، اگه به سهم هم باشه تو بدهکار نیستی. تازه داداشت هم جبهه است.»

چنان عشقی توی سرش بود که حرف‌های ما قانعش نمی‌کرد. برای بار پنجم اعزام شد. مدت کمی گذشت. عملیات بدر شروع شد. بعد از عملیات هم‌رزمانش برگشتند. او نیامد. سراغش را از هم‌رزمانش و سپاه گرفتیم. همه گفتند: «بعداً می‌آد.»

دلمان گواهی می‌داد که او دیگر آمدنی نیست. یاد خواب همسرم افتادم که نصف شب مرا بیدار کرد و گفت: «فرشاد شهید شده، ما بی‌خود منتظرش هستیم.»

گفتم: «اگه شهید هم شده باشه، باید جنازه‌اش رو بیارن.»

ده سال چشم انتظاری کشیدیم، تمام بنیاد‌ها و نهاد‌ها را سر زدیم. سال هفتاد و سه، ماه رمضان بود که اعلام کردند، جنازه سه هزار شهید را می‌آورند. مادرش گفت: «یکی از این جنازه‌ها مال پسر منه. براساس گواهی دلش، درست هم گفت، یکی از آن‌ها، فرشاد ما بود.»

(به نقل از پدر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده