دلگویههای غلامرضا با مادر در آخرین دیدار
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید غلامرضا براتی چهاردهم فروردین ۱۳۴۱ در روستای فرومد از توابع شهرستان شاهرود به دنیا آمد. پدرش حسن و مادرش عزت نام داشت. تا اول متوسطه درس خواند. گروهبان یکم ارتش بود. سال ۱۳۶۲ ازدواج کرد. یکم اسفند ۱۳۶۴ با سمت خدمه تانک در طلائیه بر اثر اصابت ترکش به دست و پا، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.
دلگویههای غلامرضا با مادر در آخرین دیدار
صدای آشنایی گفت: «یا الله!»
از پنجره توی حیاط را نگاه کردم. خودش بود، غلامرضا. یک هفته نمیشد که رفته بود منطقه. از خوشحالی نفهمیدم چه جوری رسیدم توی حیاط. پرسیدم: «مادر! تو که تازه رفته بودی، چطور شد که به این زودی برگشتی؟»
گفت: «نمیخواین برمیگردم!»
شب متکایش را گذاشت کنار سرم و تا دیر وقت برایم حرف زد؛ از جبهه، از دوستانش که خیلیهایشان شهید شده بودند و جریان آمدنش را. در حقیقت آمده بود برای بار آخر ببینمش. چند روزی به عملیات مانده بود. یک روزه آمد و برگشت.
همان شب چیزهایی دستگیرم شد اما نمیخواستم باور کنم. صبح زود موقع رفتن، پیشانیام را بوسید؛ نگاهی از سر حسرت به من انداخت؛ آه بلندی کشید و گفت: «هیچ یادگاری هم برات نذاشتم! حتماً قسمت نبود و گرنه سرت رو گرم میکرد!»
(به نقل از مادر شهید)
خدا میدونه با مردم چه معاملهای کنن!
سربازان شاه مردم را به خاک و خون کشیده بودند. با غلامرضا جلوی بیمارستان جرجانی به بچههای امداد کمک میکردیم و مجروحین را میبردیم. داخل بیمارستان گفتند: «میدان ژاله هنوز هم با مردم درگیرن!»
راه افتادیم. میدان امام حسین به سمت هفده شهریور را بسته بودند. غلامرضا خود را به آب و آتش میزد تا راهی پیدا کند و برویم کمک مردم. میگفت: «خدا میدونه با مردم چه معاملهای کنن!» راست میگفت، بعدها شنیدم خیلیها را زنده زنده دفن کردند.
(به نقل از دوست شهید)
بیشتر یخوانید: خیلی وقتها، دلم برایش تنگ میشود؛ برای قد و بالایش؛ برای خنده و صحبتهایش
غلامرضا متعصب بود و کم نمیآورد
دو نفری افتادیم به جانشان. آن طرف سیزده نفر بودند و این طرف من و غلامرضا. آن روزها بحثهای سیاسی در مورد انقلاب، نُقل مجالس بود. غلامرضا متعصب بود و کم نمیآورد. تا دیر وقت نشستیم به بحث کردن. آخر سر، آنها خسته شدند و خداحافظی کردند.
(به نقل از دوست شهید)
این را برای دل مادر میگفت
خانمش تهران بود و ما گرمسار. هر چند روز مرخصی داشت نصفش را تهران میماند و بقیه را میآمد پیش ما. پیغام میفرستاد همه بیایید دور هم باشیم. دیر وقت مینشستیم از خاطرات جبهه برایمان تعریف میکرد و میگفت: «اونجا به ما خیلی خوش میگذره! با بچهها بازی میکنیم، شوخی میکنیم و ...»
این را برای دل مادر میگفت، همه میدانستیم توی جبهه چه خبر است.
(به نقل از خواهر شهید، معصومه براتی)
تأخیرشان همه را نگران کرده بود
دو سه شبی با فرماندهاش میرفتند جلو، معبر را برای عملیات باز میکردند. شب آخر منورهای دشمن موقعیتشان را لو میدهد. هر دو زخمی میشوند. بعثیها هم منطقه را میگیرند زیر آتش. تأخیرشان همه را نگران کرده بود. بیسیم هم جواب نمیداد. آتش سنگین دشمن امکان هر اقدامی را از ما گرفته بود.
چند ساعت بعد، تیمی را مأمور میکنند که برود جلو و پیدایشان کند. غلامرضا یک تیر به دستش و یک تیر هم به پایش خورده و روی سیم خاردار افتاده بود. خونریزی زیاد او را از پای در آورده بود.
(پدر شهید به نقل از همرزمش)
انتهای متن/