برادر شهید «محمد پهلوان» نقل می‌کند: «محمد گفت: داداش یکی از منافقین رو شناسایی کردیم. تا اینجا هم تعقیبش کردیم. دستی بر شانه‌اش زدم و گفتم: «دلاور! کار اصلی همین بود؛ خیالتون راحت، تا ریشه این منافق‌ها رو خشک نکنیم، دست‌بردار نیستیم.»

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمد پهلوان دوازدهم تیر ۱۳۴۴ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش علی‌اکبر و مادرش کوکب نام داشت. تا سوم راهنمایی درس خواند. کشاورز بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سوم آذر ۱۳۶۱ در عین خوش هنگام درگیری با نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش قرار دارد.

این خاطرات به نقل از برادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

خطری که برایش خنده‌دار بود

اوایل انقلاب بود. با این که سن زیادی نداشت، اما هر کاری که گروه‌های انقلابی به او محول می‌کردند هرچند سخت، انجام می‌داد. یک روز آمدیم خانه؛ دیدیم سر و صدای محمد بلند است، نگران شدیم. دیدیم محمد جلوی چند ظرف کوچک و بزرگ نشسته و از درد به خودش می‌پیچد. جای هیچ بحث و گفتگویی نبود.

سراسیمه او را به بیمارستان رساندیم. گفتند: «باید انگشتش قطع شود.» انتظار این حرف را نداشتیم. اصلاً راضی به این کار نبودیم. به ائمه اطهار متوسل شدیم. بالاخره هم، خدا خواست و بدون این که انگشتش قطع شود، حالش بهتر شد. وقتی این خبر خوش را به محمد رساندم، لبخندی زد و گفت: «اون همه مواد منفجره رو با آنتن فلزی به هم زدم، خنده داره نه؟» در حالی که چشم‌هایم روی باند‌های خونی‌اش زوم شده بود، گفتم: «آره، داداش خیلی.»

تا ریشه منافقین رو خشک نکنیم، دست‌بردار نیستیم

از طرف سپاه گشت شبانه داشتم. در حین نگهبانی دیدم در یک جای گودی، موتوری پارک شده است. شک کردم جلوتر رفتم. متوجه شدم دو نفر پشت آن پنهان شده‌اند. روز‌های اول انقلاب بود. منافقین با زیرکی و به طور مخفیانه فعالیت‌های ضدانقلابی خود را انجام می‌دادند. برای مبارزه با چنین افرادی باید از خودشان زیرک‌تر و فعال‌تر می‌شدیم. نمی‌شد بی‌گدار به آب زد.

با احتیاط جلو رفتم. با تعجب محمد را با یکی از دوستانش دیدم که پشت موتور پنهان شده‌اند. می‌خواستم با ناراحتی حرفی بزنم که محمد انگشتش را روی لبش گذاشت و آهسته گفت: «داداش یکی از منافقین رو شناسایی کردیم. تا اینجا هم تعقیبش کردیم. از قرار معلوم توی یکی از خونه‌های این اطراف یک گروه تشکیل دادن.»

در حالی که با زحمت موتور را از گودال بیرون می‌آوردم، گفتم: «دیگه کار شما تموم شد. می‌تونین برگردین!»

محمد با اعتراض گفت: «ولی داداش هنوز اصل کار مونده!»

دستی بر شانه‌اش زدم و گفتم: «دلاور! کار اصلی همین بود؛ خیالتون راحت، تا ریشه این منافق‌ها رو خشک نکنیم، دست‌بردار نیستیم.»

 

انتهای متن/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده