سه‌شنبه, ۰۳ آبان ۱۴۰۱ ساعت ۱۳:۲۷
مادر شهید «تقی ملارمضانی» نقل می‌کند: «مکه که بودم، غصه می‌خوردم از این که دستم به حجرالاسود نرسد چکار کنم. غمگین و ناراحت بودم که محمدتقی جلویم ظاهر شد و گفت: مادر! چرا سرگردانی؟ دستت رو بده به من. مرا با خودش برد و به حجرالاسود که رسیدم .... »

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید تقی ملارمضانی دوازدهم آذر ۱۳۳۹ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش غلامرضا، در شهرداری کار می‌کرد و مادرش زینب نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. دهم مهر ۱۳۵۹ در اهواز دچار سانحه رانندگی شد و به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای بهشت‌آباد اهواز واقع است.

کار هر روزمان بود

سال ۵۵ محمدتقی سوم دبیرستان درس می‌خواند. جوان‌های آن روز خیلی اهل مسجد نبودند. محمدتقی با بیشتر بچه‌ها دوست می‌شد. عادتمان داد از مدرسه که به خانه می‌رسیدیم، کتاب‌ها را می‌گذاشتیم و برای نماز به مسجد می‌رفتیم. کار هر روزمان بود.

(به نقل از دوست شهید، محمدرضا همتی)

رفت برای همیشه

گفته بود می‌خواهد برود خانه پسردایی‌ام علی‌اکبر، فکر کردم برمی‌گردد. دخترم صدایم کرد: «مادر! تقی داره می‌ره، نمی‌خوای بدرقه‌اش کنی؟»

گفتم: «خب می‌یاد خونه، بعد می‌ره پادگانش. ساکش رو نبرد.» وقتی از اتاق بیرون آمدم، او را جلوی در حیاط ساک به دست دیدم. دویدم به طرف در و گفتم: «پسر! تو داری می‌ری؟ نمی‌گی یک خداحافظی با مادرم بکنم؟ شاید افتادم مردم.»

گفت: «مادرا این حرف‌ها چیه می‌زنی؟»

گفتم: «پس بایست برم قرآن رو بیارم تا از زیرش رد بشی. لبخند زد و قرآن کوچکی که توی جیب پیراهنش بود درآورد، بوسید و گفت: «همیشه و هرجا باهامه.»

نگاهی به ساعتش کرد و گفت: «داره دیرم می‌شه، باید برم.» اشک از گوشه چشمم سر خورد و گفتم: «شگون نداره مسافر بدون آب و قرآن راهی بشه.»

اما دیگر صبر نکرد. می‌رفت و پشت سرش را نگاه می‌کرد؛ تا این که پیچ کوچه را رد کرد و رفت برای همیشه.

(به نقل از مادر شهید)

این که غصه نداره مصرف می‌شه

یک کارتن قند خرید و برایم آورد. تشکر کردم و گفتم: «دستت درد نکنه مادر! این همه قند رو می‌خوایم چکار؟» کارتن را زمین گذاشت و گفت: «این که غصه نداره مصرف می‌شه.»

یک روز در حال شکستن قند‌ها بودم که همسایه‌مان آمد و گفت: «به سلامتی خبریه؟» گفتم: تقی بچه‌ام آورده، جا نیست توی انباری، می‌خوام خرد کن بریزم توی سطل.

همان‌طور که تقی گفته بود مصرف شد، اما توی مراسم شهادتش.

(به نقل از مادر شهید)

مرا با خودش برد و به حجرالاسود

مکه که بودم، غصه می‌خوردم از این که دستم به حجرالاسود نرسد چکار کنم. عرب‌ها قد بلند و هیکلی بودند و به افرادی مثل من راه نمی‌دادند. غمگین و ناراحت بودم که محمدتقی جلویم ظاهر شد و گفت: «مادر! چرا سرگردانی؟ دستت رو بده به من.»

مرا با خودش برد و به حجرالاسود که رسیدم، محمدتقی غیبش زد. وقتی به خودم آمدم با ناله صدایش زدم: «مادر! کجایی؟ تقی من کجایی؟»

ضعف کردم و افتادم. دوستانم می‌گفتند: «مثل جنازه شده بودی و تو رو از لای جمعیت بیرون کشیدن. بعد از یکی دو ساعت، وقتی داشتی به هوش می‌اومدی همین طور تقی رو صدا می‌کردی.»

(به نقل از مادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده