قسمت سوم خاطرات شهید محمود مظاهری
خواهر شهید «محمود مظاهری» نقل می‌کند: «محمود را در خواب دیدم و ازش پرسیدم: موقع شهادت درد زیادی کشیدی؟ جواب داد: نه، من همون لحظه‌های اول شهید شدم.» نوید شاهد سمنان به مناسبت هفته فراجا خاطرات این شهید گران‌قدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند.

من همون لحظه‌های اول شهید شدم!

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمود مظاهری هفتم اردیبهشت ۱۳۴۱ در روستای لجران از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش قربانعلی، دامدار بود و مادرش اختر نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. کشاورزی می‌کرد. به عنوان سرباز ژاندارمری در جبهه حضور یافت. بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۶۲ در پایگاه سنگل آذربایجان غربی موقع رساندن مهمات به نیرو‌های خودی دچار سانحه رانندگی شد و به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.

 

من همون لحظه‌های اول شهید شدم

یک جوری حرف می‌زنی که انگار پدر و مادرمون از هم جدا شدن. مامان مریضه و بیمارستان بستری شده، بابا خونه است. خیالت راحت!» محمود گفت: «بعد شهادتم مادر مریض شد. بهش بگو من رو ببخشه!» مادر چند روز بعد از شهید شدن او بستری شده بود تا چهلم محمود. پدر توی خانه برای برگزاری مراسم ماند و مادر بیمارستان.

پرسیدم: «موقع شهادت درد زیادی کشیدی؟» جواب داد: «نه، من همون لحظه‌های اول شهید شدم.»

صبح که به خانه مادرم رفتم، پیغام دیشب محمود را که در خواب داده بود رساندم.

(به نقل از خواهر شهید، نسرین مظاهری)

بیشتر بخوانید: امر به معروف و نهی از منکر از جنس شهدا

کاغذ لای قرآن آرامم کرد

جانماز را گوشه باغ پهن کردم. بغض گلویم را گرفته بود. با دیدن مادر جلوی در با آن حال، غم سنگینی درونم جا گرفت. او را به بیمارستان بردند. سر به مهر گذاشتم. هق‌هقِ گریه‌ام بلند شد. گفتم: «خدایا! کمکم کن.‌ ای مصیبت دیده کربلا، حضرت زینب! به دادم برس.» سر از سجده برداشتم. سبک و آرام بودم. به اتاق رفتم. دوست و آشنا و فامیل آمده بودند و گریه می‌کردند.

گفتم: «محمود شهید شد و به آرزوی خودش رسید.» کاغذ را از لای قرآن درآوردم و گفتم: «داشتم قرآن می‌خوندم، این رو دیدم. محمود نوشته: «دوست دارم شهید بشم و در رکاب امام زمان (عج) باشم. آرزوش این بود، گریه نکنین.»

(به نقل از خواهر شهید، عفت مظاهری)

بیشتر بخوانید:عجب ساعت پربرکتیه!

خودت دوست داشتی مثل مادر حُر جوونت رو بفرستی جبهه!

مادر گفت: «از این می‌ترسم که اونجا به مردم رحم نمی‌کنن.» برای آرام کردن مادر گفتم: «ان‌شاءالله طوری نمی‌شه.» داداش خندید و گفت: «اگه ما کردستان نریم به خاطر خطرناک بودنش، یک جوون دیگه می‌ره. اون جوون مادر نداره براش دلتنگ بشه؟»

مادر اشک‌هایش را پاک کرد. محمود گفت: «خودت دوست داشتی مثل مادر حُر جوونت رو بفرستی جبهه، مگه یادت رفته؟»

با صحبت‌های او همه‌مان راضی شدیم.

(به نقل از خواهر شهید، عفت مظاهری)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده