ماجرای با حجاب شدن خواهر شهید
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید حسن هوشمند سیام خرداد ۱۳۴۰ در شهرستان ری به دنیا آمد. پدرش محمدعلی و مادرش معصومه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. ششم مهر ۱۳۵۹ در کرخه بر اثر اصابت گلوله مجروح و هنگام انتقال به پشت جبهه بر اثر آتش گرفتن خودرو شهید شد. تاکنون اثری از وی به دست نیامده است. نمای قبرش در بهشت زهرای شهرستان تهران واقع است.
ماجرای با حجاب شدن خواهر شهید
کلاس اول دبستان بودم. سال ۱۳۵۱ بود. هر روز صبح قبل از رفتن به مدرسه مادرم موهایم را میبافت و برایم قصه گیس گلابتون را زمزمه میکرد. داداش حسن نیز با عشق به من و مادر نگاه میکرد و مثل همیشه زمزمه مادرم را تکرار میکرد.
وقتی که مادرم، چادر سفید گلریزم را روی سرم میانداخت و بدرقهام میکرد، میگفت: «طاهره جان! هر روز که میخواهی به مدرسه بری باید چادرت رو سرت کنی!» آن روز صبح به اتفاق یکی از دوستانم که همسایه هم بودیم، راهی مدرسه شدیم. راهمان تا مدرسه نسبتا طولانی بود. در بین راه دوستم گفت: «تو که مامانت موهاتو بافته چرا چادر سرت میکنی؟» بدون آن که منتظر جوابم باشد. با یک حرکت سریع و کودکانه چادرم را از روی سرم کشید و داخل کیفم گذاشت. چند قدمی رفتیم که احساس کردم کسی از پشت ما را تعقیب میکند.
یکی دو بار برگشتم، اما کسی پشت سرم نبود. مدام حرفهای داداش حسن و مامان در ذهنم تداعی میشد. دوباره به عقب برگشتم؛ حدسم درست بود. ناگهان با چهره داداش حسن که بسیار ناراحت بود روبرو شدم. مرا کنار کشید و به دور از چشم دوستم گفت: «چادرت کو؟» گفتم: «داداش! چادرم را فاطمه از من گرفت! گفتم اشکالی نداره بعد سرم میکنم!» داداش حسن خیلی عصبانی شده بود و از شدت عصبانیت به من سیلی محکمی زد و گفت: «این خاطره بشه برات تا دیگه هیچ وقت اگه کسی گفت کار بدی کنی تو اون کارو انجام ندی! شاید اون طرف بخواد تو را داخل چاه بیندازه! تو باید حرفشو گوش میکردی؟»
بعد از چند لحظه دوباره به من گفت: «بیا آبجی! کارت دارم.» من رفتم. برای من خوراکی خرید و به من گفت: «به بابا نگو که تو رو زدم. آقاجون ناراحت میشه، ولی دیگه هیچ وقت چادرت رو درنیار!» آن روز در تمام ساعاتی که در مدرسه بودم، به حرفهای داداش حسن فکر میکردم. وقتی به خانه برگشتم، مادرم با یک نگاه متوجه ناراحتیام شد علت آن را پرسید. منم تمام ماجرا را برایش تعریف کردم؛ با این امید که حتما از من حمایت خواهد کرد. بعد از پایان سخنرانی من، مادرم نیز چند سیلی هدیهام کرد و گفت: «برادرت درست گفته! چرا چادرت رو درآوردی؟» این ماجرا پایانی بود برای بیچادری من.
(به نقل از خواهر شهید)
سینهزنی برای حسن
آموزشگاه رانندگی ما در شهر ری چند سالی بود که با حدود هجده ماشین کار میکرد. حسن در کنار سایر همکاران با صداقت و درستی کار میکرد. حسن صادق و امانتدار بود. حق را رعایت میکرد. آنقدر در حساب و کتاب دقیق بود که تمام حسابهای آموزشگاه و امور مالی را به او سپرده بودم.
وقتی که انقلاب پیروز شد به آموزشگاه کمتر میآمد. حالا او فقط در ستاد نماز جمعه تهران دیده میشد. بعد از این که خبر شهادتش در محل پیچید به خاطر تمام خوبیهایش بچههای مسجد محل برایش مراسم سینه زنی برگزار کردند و به یاد مهربانی و صبوریش به دامان حسین و یارانش پناه بردند و یادش را برای همیشه به خاطر سپردند.
(به نقل از عموی شهید)
انتهای متن/