ده نفر را برای رضای خدا بکش!
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید عبدالحسین امینزاده یکم فروردیــن ۱۳۴۴ در شهرســتان دامغان چشــم به جهان گشود. پدرش نصرتالله و مادرش معصومه نام داشت. تا پایان دوره متوســطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم آبان ۱۳۶۱ در ســومار توســط نیروهای بعثی به شهادت رسید. پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص، در زادگاهش به خاک سپرده شد.
آخه کاراته هم شد ورزش
از سال ۵۷ با هم بودیم. من از مهماندوست به تهران رفتم. طبقە دوم خانه مخصوص من و عبدالحسین بود. با هم باشگاه میرفتیم و کاراته کار میکردیم. وقتی میآمدیم خانه، برادرم میگفت: «آخه این چه ورزشیه که شما میرین؟ بدنتون رو ببینین به چه وضعی درآوردین»
اما او هیچ نمیگفت. تا مدتها بعد از شهادتش هر وقت سر کیف و لباسهای کاراتهاش میرفتم احساس میکردم عبدالحسین لباسهایش را پوشیده و روبروی من ایستاده. علاقه زیادی به امام رضا (ع) داشت و بیشتر به حضرتش متوسل میشد.
سه چهار باری هم رفتیم مشهد. یک بار هر دو مان گم شدیم. وقتی پیدایمان کردند انگار که دنیا را به ما دادند. کاش میشد الآن هم بعد از سالها دوری در کنار هم باشیم.
(به نقل از برادرزاده شهید)
نیروی هوایی آزاد شد!
مدام میرفت تو خیابان و شعار میداد. وقتی اعلام شد که نیروی هوایی محاصره است عبدالحسین با همسایه که همشهری ما هم بود همراه مردم از میدان بریانک به سمت نیروی هوایی حرکت کرد؛ رفتند و کتک خورده برگشتند. رنگشان مثل میت بود؛ اما با خوشحالی میگفتند: «نیروی هوایی آزاد شد!»
(به نقل از پدر شهید)
ده نفر را برای رضای خدا بکش!
تابستان بود و اوقات فراغتش. گفت: «بابا! چه کار کنم؟» بهش گفتم: «برو نجاری!» گفت: «باشه!» او را بردم پیش یکی از دوستانم که نجار ماهری بود. دو هفته اول رفت و حقوق نگرفت. هفته سوم نرفت. از او پرسیدم: «چرا نمیری بابا؟» گفت: «چون حقوقم رو نمیده.» رفتم پیش صاحب کارش پرسیدم: «چرا مزد بهش نمیدی؟»
گفت: «این پسره پاک و صادقه. حقوقش رو ندادم تا به این بهانه بیاد و پیشم کار کنه.»
گفتم: «تو حقوقش رو بده، میآد.» یک مدت که کار کرد، حقوقش شد دو هزار تومان. آن را پسانداز کرد. تا اینکه رئیس کمیته امداد مرا دید و گفت: «بگذار پسرت بیاد پیش من.» گفتم: «داره درس میخونه.» گفت: «بذار بیاد پشیمان نمیشی.»
بهش گفتم: «اگه میخوای بری جبهه برو آموزش ببین بعد برو! سعی کن حداقل ده نفر از دشمنان را بکشی که اگر شهید شدی خدا بگوید آفرین! که ده نفر را برای راه رضای من از میان برداشتی.»
(به نقل از پدر شهید)
آش پشت پا
در حال پخش آش بودم، کاسه آخر را گرفت و به طرف من آمد و گفت: «مادر! تو میگی نرو! آخه برا چی؟ مگه یادت رفته میخوام برم جبهه؟ تا حالا هر چی بابا امضا کرد رفتم و برگشتم، چرا اجازه نمیدی؟» بهش گفتم: «اگه خدا بخواد میری. فکر کردی این آش پشت پای کیه؟ برای توست دیگه مادر!»
خیلی خوشحال شد از اینکه میدید من هم با جبهه رفتنش راضیام. خودش آش پشت پاشو خورد و تقسیم هم کرد.
(به نقل از مادر شهید)
روی رفتارم خیلی حساس بود
چهار سال از ایشان کوچکترم. روی رفتارم خیلی حساس بود. اگر حرف زشتی میزدم، توصیه میکرد: «مواظب حرف زدنت باش و حرف زشت نزن خواهر!»
رفتارش با مادرم دوستانه بود. دو به دستش نمیداد. هنوز از جایش بلند نشده بود، سماور را روشن میکرد و چای را دم. خودش صبحانه را آماده میکرد بعد مادرم را صدا میزد و بعد از خوردن صبحانه راهی مدرسه میشد.
(به نقل از خواهر شهید)
انتهای متن/