قسمت دوم خاطرات شهید محمود مظاهری
خواهر شهید «محمود مظاهری» نقل می‌کند: «پرسیدم: وسایل محمود رو چکار کردی؟ گفت: آقای موسوی، امام جمعه، ساعت محمود رو به یک نفر داد. اون هم مبلغی پول داد برای جبهه. ولی اون رو پس داد و پولش رو هم نگرفت.» نوید شاهد سمنان به مناسبت هفته فراجا خاطرات این شهید گران‌قدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند.

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمود مظاهری هفتم اردیبهشت ۱۳۴۱ در روستای لجران از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش قربانعلی، دامدار بود و مادرش اختر نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. کشاورزی می‌کرد. به عنوان سرباز ژاندارمری در جبهه حضور یافت. بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۶۲ در پایگاه سنگل آذربایجان غربی موقع رساندن مهمات به نیرو‌های خودی دچار سانحه رانندگی شد و به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.

 

عجب ساعت پربرکتیه!

پدر به خانه آمد. کتش را آویزان کرد و گوشه‌ای نشست. در فکر بود. پرسیدم: «وسایل محمود رو چکار کردی؟» گفت: «آقای موسوی، امام جمعه، ساعت محمود رو به یک نفر داد. اون هم مبلغی پول داد برای جبهه.»

خدا را شکر کردیم. دو، سه روز بعد پدر ناراحت بود. پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟»

جواب داد: «از دفتر آقای موسوی دنبالم فرستادن. اون کسی که ساعت رو خریده، به دفتر امام جمعه رفته و گفته: «یک نفر توی خواب به من گفت چرا ساعت یک شهید رو گرفتی؟» اون رو پس داد و پولش رو هم نگرفت.

گفتم: «شما چکار کردین؟» گفت: «کس دیگه‌ای اون رو خرید، دوباره پولش رو برای جبهه فرستادیم. نفر دوم هم آن را پس آورد. خواب دیده بود که به او گفته‌اند: «چرا ساعت را به دستش بسته است.» برای بار سوم آن را به کسی دادند و باز او پس داد. پدرم ساعت را بوسید. آقای موسوی گفت: «عجب ساعت پربرکتیه!»

(به نقل از خواهر شهید، عفت مظاهری)

بیشتر بخوانید: امر به معروف و نهی از منکر از جنس شهدا

مگه پسرت رو از ته دل نفرستادی؟

از کنار مزار محمود بلند شدم، او را ندیدم. دخترم روی یکی از قبر‌ها قرآن می‌خواند. گفتم: «مادر جان! اون خانم رو ندیدی؟»

قرآنش را بست و با تعجب پرسید: «کدوم خانم؟ از وقتی اومدیم من و شما تنها هستیم.»

به مزار محمود برگشتم. مطمئن بودم او را دیده‌ام. گریه می‌کردم که آمد و گفت: «چرا گریه می‌کنی؟ من هم شهید دادم. مگه پسرت رو از ته دل نفرستادی؟»

دخترم دستم را میان دستش گرفت و گفت: «حالا که از ته دل فرستادی، اگه پشیمون نیستی دیگه گریه نکن!»

(به نقل از مادر شهید)

روزه در گرمای تابستان

گفتم: «این جوری نمی‌شه. یک کدوم از این دو تا رو انجام بده.» مادر گفت: «سر کار نرو.» می‌دانستم با این پیشنهاد کنار نمی‌آید. دوست داشت پول خودش را جمع کند. گفتم: «راست می‌گه، اگه می‌خوای روزه بگیری سر کار نرو؛ تابستونه و هوا گرم. تو که به سن تکلیف نرسیدی.»

وسایل را جمع و جور کرد و گفت: «حضرت علی با دهان روزه، توی گرمای مدینه می‌رفت نخلستان و کار می‌کرد. او هم روزه‌اش رو می‌خورد یا سر کار نمی‌رفت؟»

بعد خداحافظی در را بست و رفت.

(به نقل از خواهر شهید، عفت مظاهری)

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده