قسمت چهارم خاطرات شهید محمود مظاهری
يکشنبه, ۰۱ آبان ۱۴۰۱ ساعت ۱۰:۰۱
خواهر شهید «محمود مظاهری» نقل می‌کند: «گفت: می‌دونی چرا می‌خوام زودتر برم؟ توی خواب آقایی رو دیدم. نورانی بود. گفت: زودتر بیا کربلا منتظرتم، چرا نمی‌آی؟»

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمود مظاهری هفتم اردیبهشت ۱۳۴۱ در روستای لجران از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش قربانعلی، دامدار بود و مادرش اختر نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. کشاورزی می‌کرد. به عنوان سرباز ژاندارمری در جبهه حضور یافت. بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۶۲ در پایگاه سنگل آذربایجان غربی موقع رساندن مهمات به نیرو‌های خودی دچار سانحه رانندگی شد و به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.

 

آقایی نورانی مرا به کربلا فراخواند!

عصبانی بود. از سلام کردنش فهمیدم. هرکس دیگری هم بود، متوجه می‌شد. نشست. چای برایش آوردم. برایم تعریف کرد. گفتم: «چقدر برای رفتن عجله داری؟» گفت: «هردفعه یک‌طوری می‌شه و کارم برای رفتن به جبهه عقب می‌افته!»

دل داری‌اش دادم. علتش را سؤال کردم. جواب داد: «می‌دونی چرا می‌خوام زودتر برم؟ توی خواب آقایی رو دیدم. نورانی بود. گفت: زودتر بیا کربلا منتظرتم، چرا نمی‌آی؟»

(به نقل از خواهر شهید، عفت مظاهری)

بیشتر بخوانید: امر به معروف و نهی از منکر از جنس شهدا

آدم‌های اونجا توی جبهه کردستان از جونشون می‌گذرن

توی فکر و خیال خودش غرق بود. خواستم حرفی زده باشم تا او هم بخندد و سر حال شود. به شوخی گفتم: «راستش رو بگو از جبهه رفتن خسته شدی؟» گفت: «از جایی که آدم چیز‌های عجیب می‌بینه؟ از جایی که همه از جون و دل دفاع می‌کنن؟»

گفتم: «می‌گن جایی که شما هستین خطرناکه، خیلی‌ها رو می‌کشن؛ راسته؟» اشک دور چشمانش جمع شد و گفت: «آره، چند وقت پیش هرچه دنبال فرمانده‌مون گشتیم بی‌فایده بود. فکر کردیم برای مأموریتی رفته. دو، سه روز بعد کنار سنگر یک گونی رو دیدیم. زیرش پر خون شده بود و داخل اون جنازه قطعه قطعه شده فرمانده بود!» ترس عجیبی توی دلم افتاد. محمود ادامه داد و گفت: «آدم‌های اونجا توی جبهه کردستان از جونشون می‌گذرن. فقط ازت می‌خوام به مادر حرفی نزنی. می‌ترسم با احساس مادرانه‌اش طاقت نیاره و نذاره من برم جبهه.»
(به نقل از خواهر شهید، عفت مظاهری)

بیشتر بخوانید: عجب ساعت پربرکتیه!

اومدم جای مادرت بنشینم

همسایه بودیم. محمود مظاهری اول شهید شد و بعد محمود ما. مراسم برادرم ساکت و بی‌سر و صدا بود. از غریبی محمودمان بیشتر گریه‌ام می‌گرفت. با خودم گفتم: «اگه مادرم زنده بود، شاید مجلس گرم‌تر بود.» بعد از ظهر مادر محمود آمد. گفتم: «خانم مظاهری! زحمت کشیدین.» گفت: «اومدم جای مادرت توی مجلس برادرت بنشینم.»

او را به داخل خانه بردم و به حیاط برگشتم. محمود مظاهری را دیدم. خواستم ازش بپرسم محمود ما را دیده است یا نه. نزدیکش رفتم، ولی دیگر او را ندیدم. دنبالش گشتم، پیدایش نکردم.

(به نقل از همسایه شهید، محترم مقبلی)

بیشتر بخوانید: من همون لحظه‌های اول شهید شدم!

محمود، پاداش صبرم را به من نشان داد

توسل کردم به حضرت زینب (س). صبر عجیبی توی وجودم بود. دلتنگ محمود شدم. گفتم: «چهل روزی می‌شه تو رو ندیدم و باهات حرف نزدم.»

محمود صدایم را شنید. شب توی خواب به آن باغ رفتم. جای زیبایی بود. در تمام عمرم باغ به این زیبایی ندیده بودم. مرد و زن‌هایی خندان آنجا نشسته بودند. نزدیک‌تر شدم. یکی گفت: «اینجا مال خونواده شهداست که توی بهشته.»

محمود پاداش صبرم را به من نشان داد.

(به نقل از خواهر شهید، عفت مظاهری)

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده