پدر پس از شهادتش روزه سکوت گرفت
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید علیاکبر قلعهآقابابائی یکم فروردین ۱۳۳۷ در روستای قلعه آقابابا از توابع شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. پدرش رضا قلی و مادرش خدیجه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. پنجم مرداد ۱۳۶۷ با سمت طراح و نقاش در اسلامآبادغرب توسط نیروهای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) بر اثر اصابت گلوله به گردن، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای فردوسرضای شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.
شهادت من امضا شده!
برادر بزرگ على انقلابی بود و اهل راهپیمایی و پخش اعلامیه و عکس امام (ره). تا دیروقت در مغازه میماند. در را میبست و داخل مغازه با دستگاه فتوکپی به تکثیر اعلامیه و عکس میپرداخت. علی هم خیلی شور و شوق این کارها را داشت و همراهی میکرد. حتی در سقوط شهربانی آمده بود دنبال برادرش که بروند و اسلحه تهیه کنند.
یک روز علی تصمیم داشت زمینی را در شهرک انقلاب بگیرد، ولی پول کافی نداشت. من بیست هزار تومان پسانداز داشتم؛ بهش دادم تا کارش راه بیفته. یک روز داشتم از بیرون میآمدم، على آمده بود در خانه و پول را پشتش پنهان کرده بود. گفتم: «نمیخواد پول را پس بدی، بهش نیاز ندارم.»
از او اصرار و از من انکار. وقتی دید قبول نمیکنم گفت: «زن داداش! یه چیزی بهت میگم به معصومه نگو!»
گفتم: «چی؟»
گفت: «من این بار که برم جبهه دیگه برنمیگردم و به این پول نیاز ندارم. نگذار بعد مرگم زیر قرض بمونم. پول را بگیر. شهادت من امضا شده!»
هاج و واج مانده بودم. رفتم خانه و گریه کردم. تا حرفش یادم میآمد، گریهام میگرفت. همان شد که گفته بود؟!
(به نقل از همسر برادر شهید)
بیشتر بخوانید: انگشتری که پس از شهادت به دست صاحبش رسید
نمیدانم نام پاکش را بر لوح کدامین پیامبر دیده بود که تاب ماندن نداشت
هر وقت خندههای شیرین و تبسم دلنشینش را میدیدم، دلم غنج میرفت. شوخ طبعی و مهربانیاش را نمیشه فراموش کرد. هرجور بود وقتی از جبهه میآمد، باید اول میآمد و میدیدمش؛ بعد میرفت سپاه. وقتی کسی را داشته باشی که نتوانی از رفتار و گفتارش خرده بگیری، از نبودنش دلتنگ شوی و برای دیدنش لحظه شماری کنی، وقتی که نباشد دلت را میسوزاند.
یک آدم سخت کوش، پرکار، باورمند، بیآزار و نیکوکار چیزی برای بزرگواری و دوست داشتن کم ندارد. وقتی نبود جای خالیاش را با دیدن همسر و فرزندانش پر میکردم و معمولا وقتی تنها بودند با هم بودیم. على آرامش جان خواهر بود.
سن من اجازه نمیدهد که چیز از کودکی علیاکبر به یاد بیاورم. نمیدانم نام پاکش را بر لوح کدامین پیامبر دیده بود که تاب ماندن نداشت. از حصار تاریکیها گذشت و پروانهوار در نور وجود معبود خود فانی شد و برای رسیدن به او خود را به هر آب و آتشی میزد تا چون پرندهای قفس تن را بشکند.
(به نقل از خواهر شهید)
بیشتر بخوانید: علیاکبر مصداق آیه قرآن بود
پدر پس از شهادتش روزه سکوت گرفت
برادر عزیزی بود؛ با صفا و اهل دل. در شلمچه، منطقه کربلای پنج آمده بود در خرمشهر برای دیدن و احوال پرسی من. رفتن به جبهه و دفاع از حیثیت و سرزمین را وظیفه خود و هرکس که توان داشت، میدانست. خیرخواه مردم و دوستان بود؛ به ویژه خانواده عزیز شهدا. شهادتش برای خانواده سنگین و ناگوار بود. اگر چه همه راضی بودند به رضای خدا و توفیقی که به دست آمده بود؛ ولى پدر نتوانست نبودنش را تحمل کند و دچار بیماری روحی شدیدی شد.
معمولا پدر عادت نداشت او را در کوچه و خیابان بدرقه کند. در همان خانه خداحافظی میکرد و دعای خیر؛ اما آخرین باری که میخواست برود پدر با ایشان همراهی کرد و در خیابان هم با هم قدم زدند. گفتگو کردند و على «یاعلی» گفت. به یکدیگر چه گفتند؟ نمیدانم. بعد از رفتنش حاج رضا قلی خیلی سکوت میکرد. هم خودش و هم پدر جایگاه مردمی والایی داشتند. روان آن بزرگ مردان شاد باد!
در تشییع جنازه او جمعیت بیشماری آمده بودند و پیکر پاکش را با شکوه بسیار به سوی آرامگاه شهدای دامغان، فردوس رضا، تشییع کردند و پس از سی و چند ماه حضور در جبهههای جنگ به خاک سپردند تا نشان و یادش جاودانه در دلها باقی ماند.
(به نقل از برادر شهید)
بیشتر بخوانید: علی مانند مولایش حسین (ع) به خاک سپرده شد
انتهای متن/