خدا رو شکر میکنم که حسین منو قبول کرد
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید تقی مداح بیست و یکم مرداد ۱۳۴۳ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش عباسعلی، کشاورز بود و مادرش سکینهخاتون نام داشت. تا دوم متوسطه درس خواند. ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. ششم مرداد ۱۳۶۷ در اسلام آباد غرب هنگام درگیری با گروههای ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش قرار دارد. برادرش رمضان نیز به شهادت رسیده است.
خدا رو شکر میکنم که حسین منو قبول کرد
رفتم خبر شهادتش را به خانوادهاش برسانم. خیلی با خودم کلنجار رفتم. مادرش پرسید: «پسرم! از تقی برامون خبر آوردی؟»
گفتم: «راستش قرار شد خبر بیارم که پسرتون توی عملیات مرصاد شهید شده.»
چند لحظه ساکت به عکس تقی که در قاب چوبی روی طاقچه بود نگاه کرد. بعد میثم را بغل کرد و گفت: «من او را برای رضای خدا فرستادم. حالا هم خدا رو شکر میکنم که حسین منو قبول کرد.»
(به نقل از دوست شهید، حسین شریفنیا)
نگاهشان میکرد و اشک میریخت
وقتی حلبچه را عراقیها بمباران کردند، دستور دادند همه نیروها عقبنشینی کنند. ما دوباره برگشتیم تا منطقه را پاک سازی کنیم. نزدیک غروب بود که به منطقه رسیدیم. تقی زودتر از ما رسیده بود. به کارها رسیدگی میکرد، اما چشم از شهدا برنمیداشت. نگاهشان میکرد و اشک میریخت. آخرین باری بود که او را دیدم.
(به نقل از دوست شهید، مهدی شجاعیان)
کاکا! ثلاث
صبر کرد تا شیفت نگهبانها عوض شود. میدانست آنها کلافه خواب هستند. از زیر سیمخاردار رد شد. کمکم جلو رفت تا به سنگر مخابراتی رسید. خودش را به داخل سنگر کشید. دو نفر آنجا بودند. یکی خواب بود و دیگری معلوم نبود خواب است یا بیهوش.
آرام آرام جای پا پیدا کرد. داخل سنگر را خوب گشت. نقشهها را پیدا کرد. آنها را تا کرد و داخل لباسش جای داد. خواست از سنگر خارج شود که پایش به بیسیمچی برخورد کرد. صدای ناله مرد بلند شد. تقی خودش را به دیوار سنگر چسباند و آرام بیرون آمد. در دل تاریکی شب حواسش را جمع کرد تا به طرفِ جبهه ایران بیاید. ناگهان صدایی شنید؛ و سرباز عراقی که داشت بیرون سنگر کشیک میداد، او را با بیسیمچی عوضی گرفته بود و با صدای بلند از او ساعت میپرسید. تقی معطل نکرد. داد زد: «کاکا! ثلاث.» سرباز عراقی سری تکان داد و گفت: «شکرا.» بعد از آنجا دور شد. تقی نفس راحتی کشید و به سمت خاک ایران برگشت.
(به نقل از برادر شهید)
فرزندی که بابا را ندید
بعد از تقی، من هم به جبهه سردشت کردستان اعزام شدم. مسئوليتم خدمت در واحد تدارکات بود. در همان زمان در ستاد جهادسازندگی، خبرهایی از شهادت حاج محمود اخلاقی و چند نفر دیگر را شنیدم. خیلی دوست داشتم بدانم حال برادرم چطور است اما نشد.
به من مرخصی دادند تا به سمنان برگردم. وقتی به سمنان رسیدم، ماشین حمل شهدا هم رسید. پیکر برادرم را تحویلم داد. چند ماه بعد دومین پسر تقی هم به دنیا آمد.
(به نقل از برادر شهید)
انتظاری کودکانه
باز هم گریه میکرد و سراغ پدرش را از من میگرفت. خیلی سعی کردم او را آرام کنم، اما گریهاش بیشتر میشد. چشمش که به موتور هوندای پدرش که گوشه حیاط بود افتاد، به طرفش دوید و گفت: «مامان! به بابا بگو بیاد من رو با موتور ببره دور بزنیم!»
کار هر روزش شده بود که روی موتور منتظر بنشیند تا شاید تقی برگردد. دیگر طاقت نیاوردم. مجبور شدم موتور را بفروشم.
(به نقل از همسر شهید)
انتهای متن/