زیر آتش خطرناک دشمن هم یارانش را رها نمیکرد
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید محمدعیسی محمدی فرزند گلاسحاق، هفتم تیرماه ۱۳۷۴ در کشور افغانستان به دنیا آمد. به همراه والدینش برای کار و ادامه زندگی به ایران مهاجرت کردند. سال ۱۳۹۵ به همراه تیپ فاطمیون و برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه اعزام شدند. وی سرانجام چهاردهم خردادماه ۱۳۹۵ به شهادت رسید. پیکر وی در منطقه برجا ماند. سوم دی ماه همان پس از تفحص، تشییع و در گلزار شهدای امامزاده یحیی (ع) شهرستان سمنان آرام گرفت.
کمک به محرومین
همه پولهایی را که کار میکرد میداد به من و پدرش. گفتم: «پس خودت چی؟ پولت را جمع کن، بخوای زن بگیری باید پول داشته باشی!»
گفت: «حالا کو تا زن بگیرم؟»
گفتم: «تو پولت رو میدی به ما، یا قرض این همسایه رو میدی و یا برای فلان همسایه خرج میکنی!»
گفت: «این جوری خدا خوشش میآد.»
همسایهای داشتیم که پدر خانواده عیالوار بود و درآمد نداشتند. محمدعیسی دلش میسوخت. برای آنها برنج، مرغ، قند و روغن میخرید و میبرد درِ خانهشان.
پیرمرد دیگری هم بود که قرض داشت. هر دفعه هم طلبکار میآمد درِ خانهشان. یک دفعه دیدم محمدعیسی دارد با آن مرد صحبت میکند. او طلب مرد را داد و گفت: «اینو بگیر برو، آبروی این پیرمرد فقیر را نریز! او درآمد نداره که پولتو بده.»
(به نقل از مادر شهید)
بیشتر بخوانید: حضرت زینب جوابم را داد
محمدعیسی همیشه حواسش به همه دوستانش بود
محمدعیسی همیشه حواسش به همه دوستانش بود. از این سنگر به آن سنگر میرفت و از دوستانش خبر میگرفت. او با همرزمان عرب زبان هم خیلی دوست شده بود. یک شب چند تا از بچههای ارتش سوریه همراهمان بودند، مسابقه خشاب خالی و پر کردن گذاشتند. محمدعیسی خیلی فرز بود و از همه زودتر خشاب را خالی و پر کرد. همرزمان سوری از کارش تعجب کردند.
(دوست و همرزم شهید، محمد الفزاده)
بیشتر بخوانید: کوچههای تنگ و باریک اسارت، او را دگرگون کرد
زیر آتش خطرناک دشمن هم یارانش را رها نمیکرد
دهکدهای را که در حومه حلب واردش شدیم، حدود چهل پنجاه تا خانه داشت. هر خانه را سنگر قرار دادند. ما توی سنگر هفت بودیم و محمدعیسی در سنگر پانزده. فاصله ما با او حدود سیصد متر بود. پنجمین روزی که آنجا بودیم، داعش حمله کرد و همه محورها را با موشک و خمپاره میزدند. نیروی پیاده آنها نزدیک شده و میخواستند همه خط را درگیر کنند، چون هدف اصلی خط خانطومان بود.
محمدعیسی مسئول لجستیک و پشتیبانی بود. یک لحظه دیدم شخصی زیر آتش دواندوان به طرفم میآید. محمدعیسی بود که پرسید: «خوبین؟ کسی از شما زخمی نشده؟»
گفتم: «زیر آتش خطرناکه، داری چکار میکنی؟»
گفت: «مجروح را به عقب انتقال دادم. شما غذا، آب یا چیزی نمیخوایین؟»
گفتم: «از بی آبی زبانم به سقف دهانم چسبید.»
چند دقیقه بعد محمدعیسی هم آب به ما رساند و هم مهمات.
(دوست و همرزم شهید، محمد الفزاده)
انتهای متن/