هم‌رزم شهید «عباس افغان‏‌خواه کاشانی» نقل می‌کند: «عباس گفت: خوابی را می‌خوام برات تعریف کنم. با تسبیح در حال ذکر گفتن بودم که آقایی با دست به پشتم زد. فرمود: این ذکر که به پایان برسه، ان‌شاءالله به مرادت می‌رسی.» نوید شاهد سمنان در سالروز شهادت، در دو بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به قسمت دوم این خاطرات جلب می‌کنیم.

r

به گزارش نوید شاهد سمنانشهید عباس افغان‏‌خواه کاشانی بیست و چهارم مرداد ۱۳۴۱ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش غلامعلی و مادرش سلطنت نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. سیزدهم خرداد ۱۳۶۲ در پاسگاه زید عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای بهشت‌زهرای زادگاهش واقع است.

 

امام زمان حاجتم را داد

مدتی از عباس خبری نبود. یک روز مهدی در مقابل اتاق فرماندهی عباس را دید و گفت: «عباس جان! باز هم که برگشتی از جبهه. تازه داشتم برات اون نوحه‌ای رو که دوست داری آماده می‌کردم: عباس در بازو نشان حیدری داشت، عباس مسئوليت آب آوری داشت، پیام سرخش در راه دین است، عباس این است حافظ دین است.»

عباس با خنده گفت: «ما کجا و حضرت عباس (ع) کجا؟ ما خاک کف پاشون هم نیستیم. حالا اگه جایی نمی‌خوای بری، من برم اتاق فرماندهی و برگردم، کارت داشتم.» وقتی عباس برگشت با مهدی به گوشه‌ای رفتند. عباس گفت: «این خوابی که می‌خوام برات تعریف کنم، اگه از جبهه برگشتم که برای همیشه به امانت پیش تو بمونه، ولی اگه خدا خواست و خوابم تعبير شد، اون وقت خودت می‌دونی می‌تونی اون رو برای دیگران تعریف کنی!»

بشتر بخوانید: شهیدی که موقع عصبانیت شعر امام زمان را زمزمه می‌کرد

عباس نفسی تازه کرد و ادامه داد: «یک شب توی خواب چیزی رو از خدا خواستم و بنا شد برای گرفتن حاجتم یک ذکری رو چند هزار بار تکرار کنم که ذکر رو گفتم و حاجتم رو گرفتم. بار دوم از خدا خواستم که ما رو در این جنگ پیروز کنه و مزد منو شهادت در راه خودش قرار بده. تسبیح رو از جیبم درآوردم و شروع کردم به ذکر و این دعا که: «خداوندا! شهادت در راه خودت رو نصیبم بفرما.» بیشتر از دویست دور تسبیح زدم.

باز از اول ذکر را شروع کردم. این بار نصف بیشتر مهره‌های تسبیح را ذکر گفته بودم که آقایی با دست به پشتم زد، ولی من موفق به زیارتش نشدم. در همون حال گفت: «خیلی غرق ذکر هستی؟» گفتم: «به هر حال از خدا دو تقاضا داشتم که یکی رو تفضل نموده و منتظر لطف دومش هستم.» آن آقا نگاهی به تسبیح کرد و گفت: «خیلی به پایان تسبیح نمونده تا ذکرت تمام بشه؟» گفتم: «بله آقاجان!» فرمود: «این ذکر که به پایان برسه، ان‌شاءالله به مرادت می‌رسی.» بعد از خواب بیدار شدم. بار سفر را بستم و رفتم جبهه.»

(به نقل از هم‌رزم شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده