آرزویش رهبری بود، او در خرمشهر به آرزویش رسید
به گزارش نوید شاهد سمنان: شهید محمدحسین احسانی دهم اردیبهشت ۱۳۴۳ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش عبدالله و مادرش بیبی نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. برقکار بود. از سوی بسیج به جبهه اعزام شد. نوزدهم اردیبهشت ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت گلوله به پهلو و شکم، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.
آرزوی رهبری
هرگاه این جمله امام را جایی میخوانم که: «رهبر ما آن طفل سیزده سالهای است که با نارنجک خود را زیر تانک انداخت و ...» بیاختیار به یاد محمدحسین میافتم. آن روز دبیر ادبیاتمان، آقای ادهم، شروع کرد به پرسیدن: «میخواهید چکاره بشید؟»
بچهها با سر و صدا از سر و کول هم بالا میرفتند: «آقا ما بگیم؟ آقا ما بگیم؟»
«ساکت! ساکت باشید ببینم. همهتون باید جواب بدید. خب ... شما! شما بگو ببینم ...»
«آقا؟ ما ...؟ ما میخواهیم مهندس بشیم.» «آفرین پسرم! خب حالا شما بگو!»
«دکتر ...» «معلم ...» «پاسبون ...»
نوبت به محمدحسین رسید. «آقا ما میخواهیم رهبر بشیم!»
شلیک خنده بچهها و دعوت به سکوت آقای معلم توی کلاس پیچید. از آن روز به بعد همه بچهها توی حیاط سر به سرش میگذاشتند. «آخ! ببخشین آقای رهبر!» «چطوری آقای رهبر!» و ...
سکوت معنادار و نگاه معنادارترش باعث شد تا آرام آرام بچهها دست از سرش برداشتند. حالا فکر میکنم آیا او واقعاً رهبر نبود؟
(به نقل از دکتر اطهری همکلاس شهید)
حضور شهدا در زندگی ما
چشمهایم را چند بار مالیدم. باورم نمیشد: «یعنی این محمدحسینه؟» جلوتر رفتم. خودش بود. آخر چطور ممکنه! مگر او شهید نشده بود؟
دم در ایستاده بود و به مهمانها خوش آمد میگفت. دم در که رسیدم، سلام و احوالپرسی کردیم. باز هم با ناباوری نگاهش کردم. مانده بودم بپرسم یا نه؟ بالاخره دلم را به دریا زدم و گفتم: «باورم نمیشه. این خودتی؟ مگه تو شهید نشدی؟» گفت: «چرا شدم.» گفتم: «پس اینجا چکار میکنی؟»
گفت: «مگه تو قرآن نمیخونی؟ مگه توی قرآن نیومده، شهدا زندهاند؟» از خواب پریدم. از آن شب به بعد سعی میکنم خیلی مواظب رفتارم باشم. چون حضور شهدا را کاملا احساس میکنم.
(به نقل از محمد سعداللهی از بستگان شهید)
انتهای متن/