يکشنبه, ۰۴ ارديبهشت ۱۴۰۱ ساعت ۱۰:۲۰
مادر شهید «حسین قدس» نقل می‌کند: «گفت: مامان! می‌خوام برم جهاد. گفتم: واسه چی؟ تو خودت هنوز بچه‌ای. یه نفر باید مواظب تو باشه. گفت: مامان! بذار برم. همه رفتن و من موندم. بین چه پسرایی رفتن! یکی از یکی بهتر. اگه دنیا جای موندن بود، اونا از من جلوتر بودن.» نوید شاهد سمنان به مناسبت شب‌های قدر، در دو بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به قسمت دوم این خاطرات جلب می‌کنیم.

اگه دنیا جای موندن بود، شهدا از من جلوتر بودن

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید حسین قدس بیستم فروردین ۱۳۴۴ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش عباسعلی و مادرش زهرا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیستم خرداد ۱۳۶۴ همزمان با شب قدر در بمباران هوایی سایت ایلام بر اثر اصابت ترکش به سر و پا، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای شهرستان سمنان قرار دارد.

 

اگه دنیا جای موندن بود، شهدا از من جلوتر بودن

داشت انقلاب می‌شد.

- مامان! پارچه بده.

- برای چی؟

- زخمی‌ها.

- چشم!

-مامان! گونی بده. 

-واسه چی؟

- سنگر درست کنیم.

- چشم!

تا رسید به جبهه و جنگ.

- مامان! می‌خوام برم جهاد.

- واسه چی؟ تو خودت هنوز بچه‌ای. یه نفر باید مواظب تو باشه.

- مامان! بذار برم. همه رفتن و من موندم.

صدایش می‌لرزید. ادامه داد: «ببین چه پسرایی رفتن! یکی از یکی بهتر. اگه دنیا جای موندن بود، اونا از من جلوتر بودن.»

گفتم: «آخه داداشت سربازه. بابات هم سرِ زمین دست تنهاست، تو کجا می‌خوای ما رو ول کنی و بری؟»

از او اصرار بود و از من انکار، اما مثل همیشه معلوم شد کی با شیرین زبانی‌هایش می‌برد. یک آن به خودم آمدم و دیدم دارم او را از زیر قرآن رد می‌کنم.

(به نقل از مادر شهید)

شیرین زبانی

تازه از نانوایی رسیده بودم. از آشپزخانه صدا می‌آمد. با خودم گفتم: «حسین که رفته مسجد کشیک و بقیه هم سرِ زمینن.» پریدم توی آشپزخانه. تا چشمم به چشمش افتاد، شروع کردم به داد و بیداد کردن: «بچه! چکار می‌کنی؟ پتو‌های من رو که بردی، حالا هم یخچالم رو خالی می‌کنی؟» خندید و گفت: «مامان‌جان! بچه‌ها گشنه بودن، تا شب هم باید کشیک وایستیم.

کلی اسلحه توی پایگاهه، نمی‌شه بیاییم خونه.» تا آمدم دهانم را باز و اعتراض کنم، صورتم را بوسید و گفت: «الهی قربون مامان مهربونم برم. صبح که اومدم قول می‌دم خودم برم توی صف و یک شونه تخم مرغ هم واسه‌ات بخرم.»

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: فرق شکافته؛ حسین در شب قدر اشبه‌ الناس به مولایش شد

 

وعده شهادت

توی عکس بزرگتر نشان می‌داد. به او نمی‌آمد که پسری باشد که تازه دیپلم گرفته، اما همان چهره بود. همان که آن روز

خانه‌مان آمد.

- دختر عمه! شما مثل خواهر بزرگترمی، درسته؟

- خب!

عکس را نشانم داد و گفت: «این باید دست شما بمونه.»

خنده‌ام گرفت. با کنایه گفتم: «حالا شما برو سربازی، برگرد بعد واست آستین بالا می‌زنیم.»

- نه دختر عمه! اینو باید بزنی روی حجله‌ام.

صورتش را درهم کشید و با ناراحتی همین طور که سرش پایین بود، ادامه داد: «نتونستم به مامانشون بدم.» یک دفعه با همان شیطنت همیشگی‌اش یک پا گذاشت نزدیک من و گفت: «یه وقت نصفه شب پا نشی چراغ حجله‌ام رو خاموش کنی که من بترسم.»

خواستم سرش جیغ و داد کنم، اما دیدم مصمم و محکم ایستاد و گفت: «زیاد جوش نزن دختر عمه! حجله شهادتم پشت در شماست.»

(برگرفته از خاطرات دخترعمه شهید به نقل از مادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده