نوید شاهد - آزاده سرافراز "قادر آشنا" نقل می‌کند: «داشتیم باهم قدم می‌زدیم که یکی از سربازان عراقی ما را صدا زد و وقتی به طرفش رفتیم، ما را به طرف مقر فرماندهی راهنمایی کرد. به آن‌جا که رسیدیم، گفت: این محوطه را باید تمیز کنید. در همین اثنا چشم‌مان به خودکارهایی افتاد که روی میزی قرار داشت ...» نوید شاهد سمنان شما را به مطالعه جزئیات این خاطره دعوت می‌کند.

ب

 

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ به نقل از روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، گنج‌های زیادی در فرهنگ دفاع مقدس هنوز ناشناخته مانده‌است. خاطرات معمولی آزادگان حاوی نکات تکان ‌دهنده‌ای است که برای ما می‌تواند درس‌های بزرگی باشد. در پرونده خاطرات کوتاه آزادگان، برخی از این خاطرات را برای مخاطبین نقل خواهیم کرد.

 

خودکاری که جانم را به لبم رساند

یک روز صبح من و یکی دیگر از برادران که اهل نجف‌آباد بود، داشتیم باهم قدم می‌زدیم که یکی از سربازان عراقی ما را صدا زد و وقتی به طرفش رفتیم، ما را به طرف مقر فرماندهی راهنمایی کرد. به آن‌جا که رسیدیم، گفت: «این محوطه را باید تمیز کنید.»

در همین اثنا چشم‌مان به خودکارهایی افتاد که روی میزی قرار داشت. با خود فکر کردیم هرچقدر از ما کار بکشند، می‌ارزد به شرط این‌که بتوانیم از این خودکار‌ها برای بچه‌ها به ارمغان ببریم. در آن‌جا از خودکار استفاده‌های زیادی می‌شد، نظیر نوشتن دعا،‌ تکثیر آیات قرآن، انجام تکالیف درسی و ...

پس بی‌درنگ شروع کردیم به نظافت. از ساعت هشت صبح تا ظهر مشغول کار بودیم و در این بین من یک خودکار برداشتم و در جوراب پای چپم گذاشتم، غافل از این‌که یکی از سربازان عراقی مرا زیر نظر داشت.

به هر حال، وقتی نظافت تمام شد، ما خوشحال بودیم از این‌که هرکدام توانسته‌ایم خدمتی هرچند ناچیز به بچه‌ها بکنیم. اما ناگهان سه سرباز عراقی که در کنار محوطه ایستاده‌بودند، به من اشاره کردند که به نزدشان بروم. در مقابل‌شان که قرار گرفتم، پرسیدند: «خودکار کجاست؟»

گفتم: «کدام خودکار؟»

سربازی که برداشتن خودکار را دیده‌بود، به پای من اشاره کرد. در آن لحظه دنیا پیش چشمم تیره و تار شد، زیرا که از صبح تا ظهر کار کرده و خسته شده‌بودیم برای هیچ. از طرف دیگر، اگر خودکار را پیدا می‌کردند،‌ شکنجه و زندان از تبعات حتمی آن بود.

پس با توکل به حضرت حق با حالتی که وصف نشدنی نیست، فقط توانستم آیه‌ کریمه‌ (وَ جَعَلْنا مِنْ بین اَیدیهِمْ سداً‌ و منْ خَلْفِهِمْ سَداً فَاَغْشَیْناهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ) را از مقابل دیدگانم بگذرانم، آن هم با حالتی که در عمرم فقط یک بار آن حالت به من دست داد. در همین بین یکی از سربازان عراقی خم شد و در جورابم شروع به جستجو کرد ولی چیزی نیافت، در حالی که خودم از بالا خودکار را می‌دیدم. سرباز عراقی گفت: «نیست.»

سرباز اولی گفت: «لابد در آن یکی جوراب است.»

آن جوراب را هم تفتیش کرد ولی خودکاری پیدا نکرد.

خود را به درِ مقر رساندم و از آن‌جا خارج شدم. سپس خم شدم و خودکار را برداشتم و دوان‌دوان خودم را به آسایشگاه رساندم و آن را پنهان کردم.

(به نقل از آزاده سرافراز قادر آشنا)

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده