این شهدا واقعی نیستند! /شبههای که خود شهید پاسخ داد
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید محمدرضا کردی دوم فروردینماه ۱۳۴۳ در روستای حیدرآباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش عباس و مادرش مریم نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان گروهبان یکم ارتش در جبهه حضور یافت. پنجم دیماه ۱۳۶۳ با سمت خمپارهانداز در دهلاویه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
هوش و ذکاوت در انتخاب دوست
پدر ما از راه کارگری امورات زندگی را تأمین میکرد. شرایط زندگی ما بسیار سخت بود. محمدرضا مجبور بود برای ادامه تحصیل، روزها مسافت چهار کیلومتری را از روستا به شهر دامغان پیاده طی کند و به همین منوال دوره راهنمایی و دبیرستان را در دامغان پشت سر گذاشت تا دیپلمش را گرفت.
محمدرضا بسیار صبور و بسیار هم خوش اخلاق بود و از هوش و ذکاوت خاصی برخوردار بود. در انتخاب دوست سعی میکرد، افرادی را انتخاب کند که با ایمان و با تقوا باشند. به ورزش فوتبال هم خیلی علاقه داشت.
بعد از برگشتن از مدرسه و در زمان تعطیلی در تابستانها خیلی به پدر و مادر کمک میکرد.
(به نقل از برادر شهید)
محمدرضا عصای پیری من است!
ایشان همیشه به من میگفت: «نذار دخترهایت بدون حجاب از خانه بیرون بروند.» خیلی مقید به مسائل دینی بود.
در زمان انقلاب همیشه در تظاهرات شرکت میکرد. بعضی وقتها بهش میگفتم: «داداش! تو تظاهرات شرکت نکن!» قبول نمیکرد و به کار خودش ادامه میداد.
همیشه در کارها به پدرم کمک میکرد. پدرم همیشه میگفت: «محمدرضا عصای پیری من است!»
(به نقل از خواهر شهید)
شوخ طبع و بانشاط
خانه پدرم یک حوضی داشت که ما آن را پر از آب کردهبودیم. قرار بود پدرم از مکه بیآید. همگی در خانه پدر جمع شدهبودیم. محمدرضا تمام بچهها را برای شوخی و خنده داخل حوض انداخت و خودش هم بچهها را از حوض درآورد. خیلی شوخ طبع و بانشاط بود.
(به نقل از خواهر شهید)
قضاوت اشتباه
زمانی که برادرم شهید شد، من از تهران برای تشییع جنازه برادرم به دامغان آمدم. وقتی که برگشتم یک روز خانم همسایه خجالتزده به در خانه ما آمد و گفت: «خانم کردی! من از شما معذرت خواهی میکنم!» گفتم: «چرا؟»
گفت: «حقیقتش این است که من میدیدم که شما هیچ وقت جلسات قرآن و ختم انعام و اینگونه مجالس را شرکت نمیکنید. وقتی که شنیدم برادر شما شهید شده، با خودم گفتم: ’خدا کند که این شهدا، شهدای واقعی باشند.‘
نیمههای همان شب بود که محمدرضا را در خواب دیدم مرا صدا زد و گفت: «خانم یگانه، برای این شهدا سوره يس بخوان.»
از خواب بیدار شدم و گفتم: ’خدایا معذرت میخواهم! فهمیدم که شهدا واقعی هستند. دیگر بار خوابیدم. دوباره به خوابم آمد و مرا به اسم صدا زد، بیدار شدم و گریه کردم.
سومین بار بود که خوابیدم و باز به خوابم آمد و باز همان حرفها تکرار شد. از خواب که پریدم، همان موقع شروع کردم به قرائت سوره يس.
ببخشید مرا که به شهدا شک کردم. ببخشید مرا از قضاوت اشتباهی که نسبت به شما داشتم.
گفتم: «من دو تا بچه کوچک داشتم و میترسیدم که آنها را در خانه تنها بگذارم و به جلسات قرآن برم.»
(به نقل از خواهر شهید)
ما توی جبهه، همیشه پوتین به پا و آماده هستیم
سری آخر که به خانه ما آمده بود، پاهای دایی تاول زده بود. وقتی ازش پرسیدم: «دایی! چرا پاهات اینجوری شده؟»
گفت: «ما توی جبهه همیشه پوتین به پا و آماده هستیم؛ حتى موقع خواب هم پوتین پای ماست.»
دایی در اوقات بیکاری، بیشتر به مطالعه کتابهای مذهبی و اسلامی میپرداخت. الآن هم من، یک سری کتاب از دایی دارم که از او برایم به یادگار ماندهاست.
(به نقل از خواهرزاده شهید)
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان/ نشر فاتحان-قائمی