از مال دنیا هیچی نمیخوام/خاطراتی خواندنی از شهید "انگارنویس"
اولین بار که به جبهه رفت، یک ماه از ما دور بود. نامه هم نمیداد.
به من گفتهبود که نامه نمیدهد. وقتی برگشت مدت چهارماه پیش ما بود. روزی فهمیدم بیطاقت شدهاست. احساس کردم دنبال فرصت مناسبی میگردد تا با من حرف بزند.
کنارم نشست و گفت: «مادر! میخوام برم جبهه.» نگاهش کردم و گفتم: «بری جبهه؟ ولی من این جا تنهام.»
گفت: «چرا تنها؟ داداش و زن داداش هستن.»
گفتم: «پسرم! این زمین و باغ مال توئه. همینجا مشغول کار شو!»
گفت: «از مال دنیا هیچی نمیخوام.»
نزدیکم آمد. مرا بوسید و آهسته گفت: «اجازه بده برم!»
فهمیدم خیلی دلش میخواهد برود. سرش را بوسیدم و گفتم: «خدا پشت و پناهت!»
(به نقل از مادر شهید)
با شهادت خود، به قولش وفا کرد
با يوسف اجاقی به جبهه رفت. آنها در یک سنگر بودند. وقتی یوسف شهید شد، یزدان تا صبح کنار پیکرش ماند. همراه جنازه آمد. میخواست خودش شهید را دفن کند که اجازه ندادند. پدر شهید اجاقی در حالی که در صدایش لرزشی بود، به طرف یزدان رفت و گفت: «پسرم چه شده؟»
یزدان به زمین چشم دوخت و با بغض گفت: «شهید شده.»
سرش را بالا گرفت و گفت: «قول میدم که راهش رو ادامه بدم.» بار دیگر یزدان راهی خرمشهر شد و با شهادت خود، به قولش وفا کرد.
(به نقل از برادر شهید)
یزدان خوابیده... و چه آرام!
پنج و نیم صبح خبر شهادت یزدان را به من دادند. برای دیدنش راهی سپاه شدم. روی تابوت نوشته شدهبود: «شهید به غسل و کفن نیاز ندارد.»
وقتی تابوت را باز کردم، احساس کردم زندهاست. هیچ اثری از ناآرامی در او نیافتم. چشمان بسته در چهره شادش، مرا به فکر واداشت: «یزدان خوابیده... و چه آرام!»
(به نقل از برادر شهید)
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان گرمسار/ نشر زمزم هدایت
شهادت؛ ارثیه امام حسین (ع) برای ما؛ وصیتنامه شهید انگارنویس
مروری بر زندگی شهید یزدان انگار نویس