مناجات حاج حسین خرازی از زبان شهید "شنایی"
شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۵۷
پدر شهید "سیدعلی اصغر شنایی" می گوید: «مشغول خواندن کتاب خاطرات شهدا بودم. کنارم نشست و گفت: بابا! چه کار می کنی؟ گفتم: مشغول خواندن خاطرات شهدا هستم. گفت: بابا! میدانی حاج حسین خرازی چطور شهید شده؟ گفتم: کم و بیش. گفت: او در مناجات نماز شبش گفته...» نوید شاهد سمنان شما را به مطالعه جزئیات این خاطره دعوت می کند.
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید سید علی اصغر شنایی دهم آبان ۱۳۵۹ در شهر دیباج از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش سید عباس، کشاورز و دامدار بود و مادرش نرگس نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی درس خواند. ازدواج كرد و صاحب يک پسر شد. به عنوان پاسدار به سوریه اعزام شد. چهاردهم خرداد ۱۳۹۲ با سمت خدمه تانک، بر اثر اصابت موشک به تانک به شهادت رسید. پيكر وي را در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپردند.
حاج حسین خرازی
مشغول خواندن کتاب خاطرات شهدا بودم. کنارم نشست و گفت: «بابا! چه کار می کنی؟»
گفتم: «مشغول خواندن خاطرات شهدا هستم.»
گفت: «بابا! میدانی حاج حسین خرازی چطور شهید شده؟»
گفتم: «کم و بیش.»
گفت: «او در مناجات نماز شبش گفته: ʾخدایا! من طوری شهید شوم که یک وجب از خاک دنیا را غصب نکنم.ʿ»
گفتم: «سید علی اصغر! تو در نماز شبت چه می گویی؟»
خندهای کرد و رفت کنار تلویزیون نشست.
(به نقل از پدر شهید)
امانتی که به صاحبش رسید
شب شهادت امام صادق (ع) در خواب بانویی بلند بالا را با چادری عربی دیدم که نقاب به چهره داشت گفت: «آن امانتی که شب یازدهم محرم ۱۳۵۹ به تو دادیم از تو گرفتیم.»
هرچه فکر کردم متوجه منظور او نشدم. روز بعد به یاد علی اصغر افتادم. چند روز بود که تماس نگرفته بودند. روز شنبه ۱۸ خرداد از رفت و آمد بستگان و دوستان متوجه شدم علیاصغر شهید شده است.
(به نقل از پدر شهید)
وجود تو برکت زندگی است
شش ماه قبل از شهادت میگفت: «از من راضی هستی؟»
گفتم: «تو باید از من راضی باشی.»
گفت: «من راضیام. خدا را شکر میکنم که ایمان و حجابت خوب است. وجود تو برکت زندگی است. تو هم از من راضی باش.»
گفتم: «تو آنقدر خوبی که حرفی برای شکایت کردن ندارم!»
(به نقل از همسر شهید)
شهادت در جوانی با ارزش است
شب شهادت امام موسیبنجعفر (ع) خیلی گریه میکردم. پسرم میگفت: «چرا گریه میکنی؟»
گفتم: «برای امام گریه میکنم.»
صبح فرماندهشان جلوی در خانه آمد و گفت: «چرا دامغان نرفتی؟ »
گفتم: «باید پسرم را ثبت نام کنم.»
گفت: «ما برای سرکشی آمدهایم. ماشین آماده است؛ بهتر است همین الان به دامغان بروید.»
گفتم: «نه!»
گفت: «باید بروید!» من هیچ شکی نکردم. وقتی به دیباج رسیدیم از ماجرا مطلع شدم. سید علیاصغر میگفت: «دعا کن شهید بشم!»
میگفتم: «دعا می کنم اما پنجاه سال دیگر.»
میگفت: «شهادت در جوانی با ارزش است.»
خوابش را میبینم و حضورش را احساس میکنم.
(به نقل از همسر شهید)
منبع: کتاب فرهنگ نامه شهدای استان سمنان / نشر فاتحان-قائمی
نظر شما