دعایی میخواند که معجزه میکرد
شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۰۲
«آخرین کلماتی که بین من و حسن رد و بدل شد، شوخی آمیخته با جدی بود. گفتم: مواظب باش! گفت: دعایی بلدم که تیر دشمن به من نمیخورد! تیر می آید و از زیر بغل من می گذرد...» آنچه خواندید به نقل از همرزم شهید"حسن خطیری نامنی" است که نوید شاهد سمنان شما را به مطالعه جزئیات این خاطره دعوت میکند.
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید حسن خطيري نامني چهارم خرداد ۱۳۳۸ در روستای نامنی از توابع شهرستان گرگان به دنيا آمد. پدرش كاظم، سرایدار بود و مادرش فاطمه صغرا (فوت ۱۳۵۲) نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. كارگر شركت ذغال سنگ بود. ازدواج كرد و صاحب دو پسر و يك دختر شد. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. بيست و دوم دي ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. پيكر وي را در گلزار شهداي روستاي طزره از توابع شهرستان دامغان به خاك سپردند. برادرش حسين نيز به شهادت رسيده است.
دعایی می خواند که معجزه می کرد
دوست بودیم و همرزم. هرچی از مهربانی و صفای او بگویم کم است. دست و دلباز بود و مردم دوست. حسن و حسین هر دو در عملیات کربلای پنج بودند و با هم شهید شدند. آخرین کلماتی که بین من و حسن رد و بدل شد شوخی آمیخته با جدی بود. گفتم: «مواظب باش!» گفت: «دعایی بلدم که تیر دشمن به من نمی خورد! تیر می آید و از زیر بغل من می گذرد.»
در تمرین آبی-خاکی پیش از عملیات در سد گوتوند ناخن پایش کنده شده و عفونت کرده بود. کمی می لنگید و نمی توانست خوب راه برود. گفتم:«حسن جان تو به عملیات نیا با این وضع پادرد.»
گفت:«چیزیم نیست. تازه تو که می دانی دعایی بلدم که تیر دشمن به من نمی خوره!» خدا میداند که تیر دشمن به او نخورد مثل شیر بی باک پیش می رفت که خمپاره ای پشت سر او فرود آمد و ترکش خمپاره سر مبارکش را هدف گرفت و بی فریاد جان سپرد.
(به نقل از دوست و همرزم شهید، داریوش قربانیان)
هیچ چیز او را زمین گیر نکرد
وقتی ما از شمال به طزره آمدیم روابط خانوادگی و دوستانه موجب آشنایی من و حسن شد. اگرچه خانواده ما در آغاز موافق ازدواج نبودند اما صدق و صفای حسن آقا، اخلاق و منش ایشان موجب جلب نظر خانواده شد. پنج شش ماهی در گرگان مستاجری کردیم و سپس به روستای طزره دامغان کوچیدیم.
کارگری ذوب آهن هزینه زندگی ساده آن روزها را تأمین میکرد و دغدغه نان نداشتیم. از طرف دیگر خوش اخلاقی و مردم دوستی حسن آقا موجب شده بود دوستان خیلی خوبی داشته باشیم و با اقوام و آشنایان نیز پیوند صمیمانهای داشتیم. حسن دوستدار فرزند بود و آرزو داشت فرزندانی صالح، مفید و ارزشمند داشته باشد. راستگویی، درستکاری و نماز اول وقت از سفارش های او به من در تربیت فرزندان بود.
مرد زندگی بود و پرتلاش و پایبند به احکام الهی. از هر فرصتی که می توانست برای کمک به من استفاده میکرد و زندگی را به خوبی مدیریت میکرد. غیرت دینی و ایرانی نمیگذاشت که او نسبت به جبهه و جنگ و مملکت بی اعتنا باشد. حتی دوستان و نزدیکان را نیز به دفاع از حیثیت و کشور تشویق می کرد. دلبستگیاش به مال دنیا، عشق به فرزند و زن و چیزهای دیگر این جهان هیچ کدام نتوانست او را زمین گیر کند. به راستی از هر تعلقی که دست و پاگیرش بشود آزاد بود، بی آنکه به نعمت هایی که خداوند به او بخشیده بود، بی اعتنا باشد.
(به نقل از همسر شهید)
خیلیها با تعریفهای او جبههای شدند
از جبهه که میآمد چه در طزره و چه وقتی که به شمال به دیدن اقوامش میرفتیم به ویژه وقتی به "نامن" روستای حسن آقا می رفتیم، دوست و آشنا همه به دیدنش می آمدند. خیلی دوستش داشتند. انگار یک زائر از سفر زیارتی آمده. می نشست و تعریف می کرد. همه هم با اشتیاق به حرف هایش گوش میدادند. خیلی ها با تعریف های او جبهه ای شدند.
(به نقل از همسر شهید)
نظر شما