خاطرات خواندنی شهید "ابراهیم سیادت"
به گزارش نوید شاهد سمنان شهید سيدابراهيم سيادت دوم مرداد 1335در شهر سرخه از توابع شهرستان سمنان به دنيا آمد. پدرش سيدحسين و مادرشهاجر نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. جوشكار بود. سال 1357 ازدواج كرد و صاحب دو پسر و يك دختر شد. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. دهم آذر 1366 در ماووت عراق بر اثر اصابت تركش به كتف، شهيد شد. مزار او در گلزار شهداي زادگاهش قرار دارد. برادرش سيدحيدر نيز به شهادت رسيده است.
در ادامه شما را به خواندن خاطراتی از این شهید بزرگوار دعوت می کنیم.
من همیشه با شما هستم
اواخر بهار معمولاً پشت بام می خوابیدیم. هر شب بچه ها را داخل پشه بند می بردم و خوابشان می کردم. خودم هم معلوم نبود کی خوابم می برد.
یک شب وقتی بچه ها را خواب کردم، باد شدیدی شروع شد. هوهوی باد آرامش را از من گرفت. ترس بر من غالب شد. از این پهلو به آن پهلو می غلتیدم. لحظه به لحظه بیشتر نگران می شدم. قلبم تندتر از همیشه می زد.
ناگهان سیدابراهیم را در کنار خودم دیدم. در بیداری کامل بودم. هوهوی باد را فراموش کردم. با او مشغول صحبت شدم؛ مثل گذشته. از هر دری صحبت کردیم.
پرسید:«چرا ترسیدی؟»
گفتم:« خب یک زن تنها و سه تا بچه ی قد و نیم قد، توی این هوهوی باد نباید بترسم؟»
گفت:«هیچ وقت نترس. من همیشه با شما هستم.»
رفت. یادم آمد که شش ماه است از شهادتش می گذرد.
سید برای ما مثل پدر بود
وقتی ما رسیدیم، گردان موسی بن جعفر وارد عمل شده بود. به آنها ملحق شدیم. سید را که دیدم جان گرفتم. باید سنگرهای دشمن را پاکسازی می کردیم. بعد از انجام مأموریت به مقر برگشتیم.
در کانال لم داده بودیم. شوخی هایمان با سید گل انداخته بود. یکی از دندان هایش افتاده بود. به شوخی گفتم:« دیگه پیر شدی. دندون هات داره می ریزه. امشب شهید میشی و دیگه به دندون احتیاج نداری.»
وسط حرفم گفت:«آره، امشب شهید می شم. اگه تونستین جنازه ام رو عقب ببرین و توی قطعه ی شهدای سرخه دفن کنین.»
با شنیدن حرف هایش دلم ریخت. با خودم درگیر شدم:« این چه حرفی بود که زدم؟! اگه شهید بشه غصه برام می مونه.»
گفت:« شما برین استراحت کنین. شب رو بیداری کشیدین و دوباره باید امشب در عملیات شرکت کنین، خودم نگهبانی میدم.»
نمی توانستیم از او جدا شویم. بدجوری بهش عادت کرده بودیم.
یک منطقه فتح نشده بود و ما باید آن را فتح می کردیم. وارد عملیات شدیم. حدود یک بعد از نیمه شب، به طرف نیروهای دشمن حرکت کردیم. نزدیکی شان که رسیدیم، آتش چنان سنگین شد که زمین گیر شدیم.
منتظر بودیم آتش دشمن کمی سبک شود تا جلو برویم. یکی از بچه ها که در بین دسته ی ما رفت و آمد می کرد، خبر شهادت سید را که نفر آخر دسته ی ما بود به من داد.
ترکش گلوله ی خمپاره ای که پشت سرش به زمین خورده بود، سید را از ما گرفت. بدون او آن تپه را فتح کردیم. دستور آمد که مجروحین و شهدا را برداریم و عقب بیاییم.
صبح شد و مأموریت ما پایان گرفت. همه دور جنازه ی او حلقه زدند و گریه کردند. یکی می بوسید. یکی مرثیه می خواند...سید برای ما مثل پدر بود.
شریک ثواب رفتن به جبهه
- ناراحت نمیشی اگه یه چیزی بهت بگم؟
- نه، برای چی؟
- تو این همه ما رو تنها می ذاری و میری جبهه، فکر نمی کنی که ما هم حقی به گردنت داریم؟
- چرا اتفاقاً همیشه توی دعاهام از خدا می خوام که اگه جبهه رفتنم ثوابی داره، شما رو شریک کنه. اگه شما حقتون رو از من مطالبه کنین، برای من خیلی سخت میشه.
- هیچ وقت از تو ناراحت نیستم. یقین دارم که توی ثواب کارت شریکم.
- دلم می خواد زنی که به این خوبی می فهمه باید دست شوهرش رو برای رفتن به جبهه و دفاع از اسلام و مملکت باز بذاره، بدونه که توی این مسیر شهادت هم هست.
- مگه نمی دونم؟
- نگفتم نمی دونی. اما حرفم هنوز تموم نشده. دلم می خواد بعد از شهادتم مثل حضرت زینب (س) استقامت کنی و صبور باشی.