نوازشگران جان (دفتر سوم) داستان های ایثار و شهادت
شاه داماد
سال65بود. صدای بی سیم بلند شد. می دونست آقای بیگی ست. دستش به سمت بیسیم دراز نمی شد. نمی توانست خودش را راضی کنه همین جوری چند ماهی از جبهه دور باشد. پدرش از آقا حسن، در خواست کرده بود قدرت الله را به اجبار مرخصی بفرسته. می خواستند برایش دستی بالا بزنن. ولی قدرت الله نمی پذیرفت. او می گفت: این شیطونه. ما را برای خالی کردن جبهه وسوسه می کنه. نباید گولش را بخوریم. هر جا که قسمت باشه، خدا خودش درست می کنه.
تو این فکر بود به حسن آقا چی بگه، که یکبار صداش رو شنید. سیم را برداشت.
سلام شاه دوماد.
سلام حاجی.
کجایی معلوم میشه؟
آره حاجی جون زیر سایه شما.
اگه زیر سایه منی چرا این قدر دیر جوابمو می دی؟ قدرت جان برگه مرخصی ات حاضره. به خانواده ات زنگ بزن بگو که فردا به دامفان می روی.
آخه! آخه حاجی!
آخه آخه نداره. پیر شدی سر! یک دست به سرو صورتت بکش هرکی تورا می ببینه بگه این داماد یک پیر مرده.
چشم حاجی! هر چی شما بگین، همین الان می رم مخابرات و باهاشون تماس می گیرم و میگم فردا می آم.
فردای اون روز با عجله به طرف تلفن رفت شماره دامغان را گرفت:
************************************************