دستهای پینهبسته و قلبی آسمانی؛ روایت پدر کارگری که گوهرش را به وطن بخشید
به گزارش نوید شاهد البرز؛ در روز بزرگداشت مقام کارگر، به سراغ روایتی میرویم که از دل محلههای کارگری کرج برخاسته است. داستان محمدشفیع عزیزی، کارگر ساختمانی سادهای که زندگیاش را با آجر و ملات ساخت، اما با تربیت فرزندانی رزمنده، بنایی ماندگار از ایثار را در تاریخ این سرزمین ثبت کرد. این روایت، نه فقط شرح زندگی یک پدر است، بلکه تصویری گویا از هزاران خانواده کارگری است که در سختترین شرایط، عشق به میهن را در دل فرزندانشان پرورش دادند.
در این مصاحبه، با مردی گفتوگو میکنیم که روزگار را با دستان زمخت و پینهبسته کارگری سپری کرد، اما هرگز اجازه نداد سختیهای زندگی، نور ایمان و غیرت را در خانوادهاش کمرنگ کند. داستان حمیدرضا، نوجوان سیزدهسالهای که با اشتیاقی کودکانه و ایمانی راسخ به جبهه شتافت، تنها بخشی از این روایت بزرگ است. روایتی که ثابت میکند ارزشهای والای انسانی، نه در رفاه و ثروت، که در عمق جانهای پاک ریشه دارد.
محمدشفیع عزیزی، مردی از جنس خاک و ایثار، در خانه کوچکش در گوهردشت کرج، روایت زندگی پرفرازونشیب خود را بازگو میکند. از روزهای سخت کارگری در کودکی تا لحظهای که چهارمین پسرش، حمیدرضا، را به جبهه فرستاد و دیگر بازنگشت. اینجا قصه مردی است که هم در کارگاههای ساختمانی تهران قوت لایموت خانوادهاش را تأمین کرد و هم در راه خدا، چهار فرزندش را به جبهههای جنگ فرستاد.
از فرهان تا تهران
محمدشفیع عزیزی در روستای فرهان استان مرکزی به دنیا آمد. پدرش کشاورزی سختکوش بود که با گاوهایش به مزرعه میرفت. مادرش هنرمند قالیبافی بود که پودرهای رنگارنگ را به نقشهایی زیبا تبدیل میکرد. "از سهچهارسالگی همراه پدرم به مزرعه میرفتم. دستان کوچکم گندمها را میچید و انگورها را از تاک جدا میکرد."
خانوادهاش در فقر زندگی میکردند، اما عزت نفس داشتند. "یادم هست یک بار گوسفندمان مریض شد. پدرم تمام شب را پای آن نشست تا بهبود یابد. صبح که بیدار شدم، دیدم هر دو خوابیدهاند؛ پدرم کنار گوسفند."
تابستانها در باغ انگور کار میکرد و زمستانها به پشمریسی کمک میکرد. "مادرم موقع بافتن قالی برایم قصه میگفت. صدای دار قالی مثل موسیقی زندگی ما بود."
در 12 سالگی اولین تجربه کار جدی را داشت. "باید گوسفندها را به کوه میبردم. یک روز گرگها حمله کردند. با چوبدستی از گله دفاع کردم. آن شب پدرم برای اولین بار مرا مرد خطاب کرد."
14 ساله بود که فهمید فرهان آیندهای برایش ندارد. "دیدی که پدرم چطور خمیده شده بود؟ نمیخواستم مثل او شوم." با پسانداز اندکی که از کارهای کوچک جمع کرده بود، در 16 سالگی با یک چمدان چوبی کهنه راهی تهران شد.
"در ایستگاه راهآهن تهران تنها ماندم. ترسیده بودم، اما پشتکار پدری در وجودم بود." اولین شب را در پارک سپری کرد و فردای آن روز به دنبال کار گشت.
"در سهراه یوسفآباد به یک بنّایی گفتم کارگر میخواهم. گفت: بچه، تو که نمیتوانی حتی بیل را بلند کنی! گفتم یک هفته مزد نخواهم، فقط امتحانم کنید." این آغاز راهی بود که از کارگری ساده به مدیریت پروژههای بزرگ ساختمانی انجامید.
عاشقانهای که تقدیر بود
"ملا چراغ"، پیشگوی ده، سرنوشت محمدشفیع را پیشبینی کرده بود: "همسری گیرت میآید که گنج زندگیات خواهد شد." روزی در مراسم عروسی برادرش، چشمش به دختر جوانی افتاد که مشغول پذیرایی بود. "دختر عمهام بود، اما آن لحظه گویی آسمان به رویم باز شد."
پدر و مادر مخالف بودند: "خانوادهاش وضع مالی خوبی ندارند." اما محمدشفیع ۲۰ ساله با همان شجاعتی که از پدر به ارث برده بود، پیگیر شد. "یک سبد میوه به خانهشان بردم و با صدای لرزان گفتم: میخواهم زندگیام را با دخترتان بسازم."
خواستگاری سادهای در حیاط خانه پدری برگزار شد. "مهریهاش یک جلد قرآن و پنجاه تومان پول نقد بود." شب عروسی، وقتی دست همسرش را گرفت، زمزمه کرد: "با تو از فرهان تا بهشت را میروم." همسرش که زنی مومن و اهل نماز بود، تا پایان عمر وفادارانه کنارش ماند.
ساخت و ساز زندگی از صفر
محمدشفیع عزیزی با دستهای پینهبسته و عزمی راسخ، زندگی را از صفر ساخت. روزهای اول در تهران، در سرمای زمستان، کنار خیابانهای سهراه یوسفآباد منتظر میماند تا کسی او را برای کارگری بخواهد. "صبح تا شب بار میکشیدم، آجر جابهجا میکردم، و گاهی حتی دستمزدم را کامل نمیگرفتم."
یک روز، صاحبکاری به نام ترقی، متوجه سختکوشی او شد. "گفت: 'پسر، تو فقط کارگر نیستی، تو آیندهداری.'" ترقی او را به عنوان سرکارگر پروژههای ساختمانیاش منصوب کرد. محمدشفیع، که حالا مسئولیت چندین کارگر را بر عهده داشت، از سحر تا پاسی از شب کار میکرد تا ساختمانها را به موقع تحویل دهد.
"گاهی چنان خسته میشدم که روی تودهای از شنها میخوابیدم، اما فردا دوباره برمیخاستم." او نهتنها در ساختوساز مهارت پیدا کرد، بلکه با پسانداز اندکش، سه مغازه در محمودیه خرید و به فروش لوازم روزمره پرداخت. "بنزین، نفت، ماست، کشک... هرچه مردم نیاز داشتند، میفروختیم."
کارگران محل به او اعتماد داشتند، چون میدانستند محمدشفیع دستمزدشان را به موقع میدهد. "یکبار یکی از کارگران مریض شد. پول درمانش را پیشپرداخت کردم، چون میدانستم خانوادهاش به او وابستهاند."
با سختکوشی، کمکم صاحب چندین ملک و زمین شد، اما هرگز فروتنی اش را از دست نداد. "همانطور که روی داربستها بالا میرفتم، زندگیام هم ساخته میشد." بعدها، حتی مسجد گوهردشت را ساخت، جایی که روزی پیکر پسرش، حمیدرضا، از مقابل آن تشییع شد.
او حالا با نگاهی به گذشته میگوید: "از خاک شروع کردم، اما هر آجری که گذاشتم، با توکل به خدا بود."
چهار پسر، چهار ستاره؛ همه ثروت یک کارگر
محمدشفیع عزیزی، کارگر سختکوش محمودیه، نه تنها با دستان پینه بسته زندگی را ساخت، بلکه با تربیت چهار پسر رزمنده، حماسهای جاودان آفرید. غلامرضا، محمدرضا، علیرضا و حمیدرضا، چهار ستارهای بودند که در خانۀ محقر کارگری پرورش یافتند، اما در آسمان میهن درخشیدند.
"غلامرضا، پسر بزرگم، اولین کسی بود که به جبهه رفت"، با چشمانی پر از اشک یادآوری میکند. "وقتی از خرمشهر مجروح برگشت، همان شب محمدرضا هم کولهبارش را بست و رفت." پدری که روزی نان خانواده را با کارگری در ساختمانها تأمین میکرد، حالا شاهد عزیمت پسرانش به خط مقدم بود.
علیرضا، سومین پسر، در عملیات کربلای پنج به شدت مجروح شد. "وقتی به عیادتش رفتم، با همان حال گفت: بابا، جایم در جبهه خالی است." اما جوانترین آنها، حمیدرضا، داستان دیگری داشت. نوجوانی که از ۱۳ سالگی عاشق جبهه بود و سرانجام در ۱۷ سالگی به آرزویش رسید.
"چهار تا پسر داشتم، چهار تا مرد ساختم"، میگوید با صدایی که از غرور میلرزد. "همه رفتند و هیچکدام برنگشتند." خانۀ کوچکشان در گوهردشت، از چهار نور چشم خالی شد، اما به چهار چراغ راه تبدیل گشت که هنوز میدرخشند.
محمدشفیع، پدری که خود روزگار را با کارگری سپری کرده بود، حالا با سربلندی میگوید: "من نه طلا به آنها دادم، نه مکنت. فقط ایمان و غیرت را به ارث گذاشتم." چهار ستارهای که از خانۀ کارگری برخاستند و در آسمان شهادت جاودانه شدند.
نوجوانی که عاشق جبهه بود؛ تربیت حمیدرضا در سایه ایمان و آزادگی
حمیدرضا، کوچکترین پسر خانواده عزیزی، از همان کودکی در محیطی سرشار از معنویت و غیرت پرورش یافت. پدرش محمدشفیع، اگرچه مردی ساده و کارگر بود، اما هر شب پس از بازگشت از کار طاقتفرسا، قرآن میخواند و خاطرات رزمندگان را برای پسرانش تعریف میکرد. "وقتی بچه بود، همیشه پای قصههای جبهه مینشست"، پدر با چشمانی براق یادآوری میکند.
در مسجد محله، که خود پدرش از بنیانگذاران آن بود، حمیدرضا نوجوانی پرشور و مؤمن بار آمد. امام جماعت مسجد تعریف میکند: "همیشه اولین نمازگزار بود و آخرین کسی که مسجد را ترک میکرد." مادرش میگوید: "از ده سالگی روزه میگرفت و پول توجیبیاش را به فقرا میداد."
وقتی برادران بزرگترش یکی پس از دیگری به جبهه اعزام شدند، حمیدرضا نوجوان، آتش عشق به جبهه در دلش شعلهور شد. "دفترچهای داشت که خاطرات برادرانش از جبهه را با خط کودکانهاش یادداشت میکرد"، همکلاسیاش تعریف میکند. معلمش میگوید: "انشاهایش همیشه درباره شهادت و ایثار بود."
در سیزده سالگی، وقتی برای اولین بار اصرار کرد به جبهه برود، پدر با تعجب پرسید: "پسرم، تو که هنوز بچهای!" اما حمیدرضا با همان نگاه مصمم اش پاسخ داد: "بابا، امام زمان(عج) هم در کودکی به امامت رسید." سرانجام در پانزده سالگی، با رضایت مادری که دلش به ایمان پسرش آرام گرفته بود، راهی جبهه شد.
خبری که خانه را به عزا نشست
صبح آن روز مثل هر روز شروع شد. محمدشفیع مشغول کار در محل ساختوساز جدیدش بود که ناگهان پسر بزرگش، غلامرضا، با چهرهای رنگپریده و دستانی لرزان ظاهر شد. "بابا... حمید..." - نفسش بند آمده بود - "حمید شهید شده."
همسایهها میگویند فریاد محمدشفیع تا انتهای محله پیچید. مادر حمید، که مشغول پختن نان بود، سینی را از دستش رها کرد و بیهوش بر زمین افتاد. "جنازهاش را فردا میآورند"، غلامرضا با صدایی خفه اضافه کرد.
آن شب، خانهای که روزی پر از شور و شوق چهار پسر بود، در سکوتی سنگین فرو رفت. همسایهها یکی یکی آمدند، برخی با سینیهای غذا، برخی فقط با چشمانی پر از اشک. محمدشفیع، مرد آهنین محله، برای اولین بار در ملأ عام گریه میکرد. "چهارمین پسرم... کوچکترین گوهرم..."، زیر لب زمزمه میکرد. مادر حمید، قرآن را باز کرده بود و بیوقفه بر سر و سینه میزد. فردای آن روز، پیکر حمیدرضا در حالی که هنوز آثار خاک جبهه بر لباسش بود، به خانه آمد و محله گوهردشت یکپارچه گریست.
"آخرین بار که آمد، مثل همیشه شاداب بود"، همسایهشان یادآوری میکند. "به همه گفت: این بار میروم تا برگشتی نباشد." و چنین شد که نوجوان دیروز مسجد محله، امروز به ستارهای درخشان در آسمان شهدا تبدیل شد.
تشیعی که تاریخ ساز شد
صبح روز تشییع، از اولین ساعات طلوع آفتاب، جمعیتی بیسابقه در محله گوهردشت گرد آمده بود. مردم از تمام کرج، حتی از روستاهای اطراف، با پای پیاده و سواره به سوی خانه عزیزیها میآمدند. پدر با همان لباس کارگری خاکخوردۀ همیشگی اش، کنار پیکر پسرش ایستاده بود و به مردم نگاه میکرد.
"جنازه را روی دستهای مردم گذاشتند"، یکی از شاهدان میگوید: "آنقدر جمعیت زیاد بود که پیکر حمیدرضا سه ساعت در مسیر یک کیلومتری شناور ماند." زنان محله بر سر و صورت میزدند و مردان با صدایی یکپارچه صلوات میفرستادند. معلم حمیدرضا تعریف میکند: "حتی پیرمردان و معلولان هم از خانه بیرون زده بودند تا آخرین وداع را بگویند."
وقتی کاروان به امامزاده محمد رسید، جمعیت آنقدر بود که تابوت دیده نمیشد. پدر، در حالی که اشکهایش را پاک میکرد، گفت: "پسرم، دیدی چقدر دوستت دارند؟" و اینگونه، تشیع یک کارگر شهید، به یادماندنیترین مراسمی شد که کرج به خود دیده بود.
وصیت نامهای از جنس نور
در وصیت نامهاش نوشته بود: "پدرجان، نگران نباش. ما رفتیم تا شما در آرامش زندگی کنید. مادرم را تنها نگذار."
امروز و یاد حمید
محمدشفیع که حالا پیرمردی است، کمتر میتواند به امامزاده محمد برود. "همسرم آنجاست. هر وقت میروم، با حمید حرف میزنم. میگویم: پسرم، خوش به حالت که در راه خدا رفتید."
در پایان، محمدشفیع با چشمانی پر از اشک میگوید: "خدایا، خون پسرم را پاس بدار. این مملکت را نگهدار. رهبرمان را حفظ کن. من شما را به خدا میسپارم."
پدری که با پسرش متحد شد
محمدشفیع عزیزی، آن کارگر سختکوش محمودیه، امروز نه تنها پدر شهید است، بلکه خود نیز به آرزوی دیرینه اش رسیده است. چند ماه پس از تشییع حمیدرضا، وقتی برای آخرین بار به امامزاده محمد رفت، با چهرهای آرام به همسایهها گفت: "دیگر وقتش رسیده بروم پیش پسرم."
در سکوت یک شب پاییزی، وقتی صدای اذان از مسجدی که خودش ساخته بود بلند شد، محمدشفیع چشم از جهان فروبست. پزشکان گفتند قلبش از غم فراق چهار پسر ایستاد. اما مردم محله میدانستند او به آرزویش رسیده است.
امروز، در کنار قبر حمیدرضا، سنگ سفید دیگری قرار دارد که روی آن نوشته شده: "محمدشفیع عزیزی - پدر چهار ستاره آسمان ایران". همسرش که هر هفته بر سر مزارشان میرود، میگوید: "حالا آنها پنج نفر شدهاند؛ چهار پسر و یک پدر، همه با هم در بهشت." و اینگونه، داستان زندگی کارگری که با عشق و ایمان، چهار فرزندش را به میهن تقدیم کرد، به پایان رسید؛ یا شاید باید گفت: به اوج خود رسید.
این روایت، تنها بخش کوچکی از زندگی مردی است که هم در کار، شرافتمند بود و هم در تربیت فرزندانی که برای دفاع از میهن جان دادند. محمدشفیع عزیزی، نماد راستین کارگرانی است که هم در کارگاهها و هم در جبهههای جنگ، حماسه آفریدند.