نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / سعید یزدانی / متن / خاطره / وصیت نامه
 بسم الله الر حمن الر حیم
سعید عاشق امام زمان بود و برایمان می گفت هر کس منتظر امام زمان باشد  اگر هم از دنیا برود موقع ظهور امام زمان در رکاب ان حضرت خواهد بود
علت اینکه ایشان شهید شدند  این بود که می خواست به یک نفر که منافقین او را ترور کردند کمک کند و او را دستگیر کند سعید به طرف منافق می دود و او را در یک کوچه گیر می اندازد  و آن منافق هم به چشم سعید شلیک می کند  و سعید را به شهادت می رساند در روز عزاداریش دیدم که دختر خواهرم که بچه بود دارد با کسی صحبت می کند نزدیکتر  رفتم دیدم دارد سعید را صدا می کند به او گفتم چه می کنی؟  گفت خاله جان سعید اینجا بود  هر کاری کردم نرود گفت نمی شود  ولی دوباره باز می گردم
 و گفت که به شما بگویم که اینقدر خودتان را ناراحت نکنید
روزی به من گفت مادر اگر  روزی من مردم  مرا در مقبره نگذارید  و اگر شهید شدم مرا پهلوی شهدا دفن کنید
 در مقام ابراهیم در مکه 2 رکعت نماز خواندم در ان لحظه دیدم که مردی به ممن می گوید خانم اگر اجازه بدهید من هم 2 رکعت نماز بخوانم  به او گفتم که من 2 رکعت دیگر می خواهم برای شهیدم نماز بخوانم پس شما نمازتان را بخوانید تا من دوباره برای شهیدم نماز بخوانم  از من پرسید اسم شهیدتان چیست؟گفتم سعید گفت من برایش می خوانم
کمی آن طرف تر ایستادم چند لحظه رویم را به طرف دیگری برگرداندم  تا بعد از او تشکر کنم  یک دفعه دیدم از جلوی چشمم سریع رد شد و دیگر دیده نشد
سعید خیلی مهربان بود و با هر که دوست می شد بقدری صمیمی می شد که اینگار برادرش است
روزی که پدر من فوت کرد من 3 ماه لباس سیاه پوشیدم  به من گفت مادرم چرا این کار را می کنی؟
حضرت زینب  با ان درجه ای که امام حسین داشت و آن ارادتی که ایشان نسبت به امام حسین داشتند تنها 40 روز لباس سیاه به تن کردند  شما فکر نکنید 3 ماه لباس سیاه پوشیدید ثواب کردید بلکه شما تنها برای دل خودتان لباس سیاه پوشیدید
شما الان باید برایش دعا بخوانید  و ذکر بگوید  تا آمورزیده شود  من هم در جوابش گفتم چشم پسر جانم و لباس سیاه را در آوردم
و همان جا به من گفت مادر جان اگر من زودتر از شما فوت کردم اصلآ برای من لباس سیاه نپوشید
در ظهری از تابستان سالی که تاریخش یادم نیست سعید عمه من را در خیابان در حالی که پلاستیکی در دست داشته می بیند خود را   دوان دوان به او که پیرزنی بود  می رساند (فکر کرده بود در پلاستیک  عمه ام یخ است  و سنگین ) و به او گفته بود عمه جان پلاستیک یخ را بدهید تا من برایتان بیاورم  که عمه ام به او می گوید سعید جان در این پلاستیک فقط یک تکه پارچه است و سبک  و خندیده بودند آخر سعید همیشه دوست داشت به همه کمک کند