نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / وسین آزادی / متن / خاطره / خاطره ای به زبان برادرشهید اله حسین آزادی

* خاطره ای به زبان برادر ایشان یعنی اله حسین آزادی

یادم هست که زمانی که ارتش بعث از روستاهای پایین دست گیلانغرب عقب نشینی کرد و تا قصرشیرین شکست خورد ما به روستای خود تنگ کورک برگشتیم که بفهمیم آیا از خانه و کاشانه مان چیزی باقی مانده یا نه در این حین اطراف روستا و تمام جاده ها مین گذاری شده بود توسط ارتش بعث عراق و نیروهای سپاهی و ارتش هم مشغول خنثی کردن مین بودند که ایشان یعنی برادرم در کنار آنها چند ساعتی مشغول تماشای  کار آنها شد ما مجبور بودیم چند روزی در آنجا بمانیم تا بتوانیم وسایل زندگی که زیر آوار بود و خانه ها که ویران شده بودند بگردیم. در این حین برادرم وسین بعد از اینکه کار نیروهای ارتشی و سپاهی برای خنثی کردن تمام میشد و به مقر خود برمی گشتند ایشان ادامه کار آنها می دادند و هر چه به او گفتیم که این کار خطرناکی است گوش نمی داد تا اینکه یک روز یکی از افراد تخریب چی در بین آنها گفت ما مقدار مینهای که خنثی می کنیم می دانیم ولی احساس می کنیم بعد ار برگشتمان زیاد می شوند علت چیست بعد من به آنها گفتم که کار برادرم است که به شما کمک می کند تعجب کردند و گفتند آیا دوره این کار را دیده اید گفتند نه پس چطور می توانید آنها را خنثی کنید گفتند چند ساعتی به کار شما تماشا کردم و یاد گرفتم یادم هست چند مدتی که در آن مکان بودیم بیشتر به کار خنثی سازی مینها با کمک گروه تخریب پرداخت و حتی از او درخواست کردند که اگر می توانید به گروه ما بپیوندید که متاسفانه به دلیل مشغله شغلی که همان دامپروری بود نتوانستند به گروه آنها بپیوندد.

 خاطره ای از اولین روزهای جنگ تحمیلی از زبان یکی از اقوام که همراه شهید بوده اند

عنوان خاطره:

خاطره ای از اولین روزهای شروع جنگ تحمیلی

به یاد دارم که مدت زمان زیادی از پیروزی انقلاب اسلامی علیه ظلم و ستم شاهنشاهی نگذشته بود که جنگ تحمیلی عراق علیه ملت ایران در شهریور سال 57 شروع شد

عده ای از مردم روستا که به شهر رفته بودند هنگام برگشتن گفتند که عراق به مرزهای ایران اسلامی هجوم آورده است یعنی تانکهای آنها از مرز قصرشیرین عبور کرده و شهر اشغال شده است. هنوز مردم معنی جنگ را نمی دانستند آن هم جنگ با تسلیحاتی پیشرفته را ندیده بودند و عده ای هم  این را یک شایعه میدانستند و آنرا باور نداشتند در روستا ول وله شده بود که چند روز در قصرشیرین درگیری با مقاومت مردم و نیروهای ارتشی ادامه داشت تا اینکه در مدت زمان نه چندان زیادی ارتش عراق یعنی نیروهای پیاده نظام آن کوههای اطراف روستای ما یعنی تنگ کورک اشغال کردند و به راحتی از راه دور آنها را می دیدیم غروب بود که یاد دارم که حتی با گلوله تفنگهای سبک خود چون تیربار و خمپاره به اطراف و داخل روستا پرتاب کردند مردم هم ناچار شدند از تاریکی شب استفاده کنند بدون اینکه حتی وسایل ضروری زندگی خود را با خود ببرند روستا را ترک کردند و بطرف دیره که در قسمت شمالی روستای تنگ کورک می باشد و منطقه ای بود بطرف نیروهای خودی دست زن و بچه خود را گرفتیم و مهاجرت کردیم چون بر این اعتقاد بودیم که این جنگ مدت زمان زیادی طول نمی کشد و ارتش عراق عقب نشینی خواهد کرد و خاک ما را ترک می کند

من که با شهید وسین آزادی تقریبا هم  سن و سال بودیم و بیشتر دوران جوانی با همدیگر بودیم و هم خانم ایشان خواهر من بود یعنی داماد ما بود بیشتر به همدیگر نزدیک بودیم دست زن و بچه های خود را گرفتیم و بطرف روستاهای گلین بردیم چون احساس کردیم منطقه ای است خارج از دید دشمن چند روزی مهمان مردم روستای سرباغ گلین بودیم دیدم نه مثل اینکه جنگ تمامی ندارد ما هم نمی توانیم سربار مردم این روستاها باشیم البته بیشتر مایحتاج را در اختیار ما قرار دادند حتی به یاد دارم که باغهای انار هنوز نچیده بودند به ما گفتند تا می توانید برای بچه هایتان بچینید و از باغات استفاده کنید

من و شهید وسین ازادی و شهید بندر هادیان که یادش بخیر باشد از مردم روستای ما بود و نسبت فامیلی هم با ما داشتند تصمیم گرفتیم که سه راس الاغ تهیه کنیم و به روستا برویم تا بتوانیم مقداری گندم و آرد و مواد غذایی و حتی رختخواب از خانه هایمان که در محاصره ارتش عراق بود برداریم تا برای بچه هایمان بیاریم به یاد دارم که تصمیم گرفتیم برای اینکه از دید دشمن مخفی باشیم شبانه حرکت کنیم هوا تاریک شده بود که ما می خواستیم از تنگه مله سرخ (بین دشت دیره و روستای تنگ کورک) عبور کنیم که متوجه شدیم بصورت پراکنده نیروهای خودی روی ارتفاعات مستقر شده اند سربازی جلوی ما را گرفت و گفتند می خواهید کجا بروید گفتیم می روم روستا و به قصد فراهم نمودن غذا برای خانواده آنها ممانعت کردند گفتند ممکن است عراقیها وارد روستا شده باشند و شما را بکشند و یا اسیر خواهید شد ما توجهی نکردیم سه نفری حدوداً ساعت دوازده شب بود که به نزدیکی روستا رسیدیم و از راه دور صدای عراقیها شنیده می شد معلوم بود که هنوز وارد روستا نشده اند و یا اگر هم شده بودند خارج شده و در اطراف روستا مستقر شده اند.

خانه هایمان تقریبا نزدیک هم بود در داخل روستا هر کدام وارد خانه خودش شدیم و با عجله مقداری مایحتاج برداشتیم و روی دوش چهارپایان خود سوار کردیم و آماده حرکت شدیم که شهید بندر هادیان سیگاری روشن کرد که در حین حرکت بکشد از شعله کبریت یا سیگار عراقیها متوجه حضور ما در روستا شدند ما را به گلوله بستند که توانستیم بصورت معجزه اسایی از آن معرکه نجات پیدا کنیم از روستا خارج شدیم چند ساعتی طول کشید تا از شیارها و آبراهه ها گذشتیم تا به تنگه مله سرخ رسیدیم متوجه نبودیم که گویا بعد از عبور ما از تنگه هنگام رفتن به طرف روستا نیروهای خودی برای اینکه جلوی پیشروی عراقیها گرفته شود تنگه را در این مدت زمان مین گذاری کرده اند مینهای ضد نفر و ضد تانک بود ما با فاصله حدودا ده تا پانزده متری از همدیگر داشتیم حرکت می کردیم که یادم هست اول شهید هادیان بود دوم شهید وسین آزادی و سوم بنده بودم که حرکت می کردیم ناگهان انفجار شدیدی جلوی پای ما رخ داد که من دیگر متوجه هیچ چیز نشدم وقتی که به هوش آمدم دیدم خدا رحمت کند شهید آزادی دارد با یک دست اشکهای خود را پاک می کند و با دست دیگر مشغول جمع نمودن بدن قطعه قطعه شده شهید هادیان است من دیگر سر جای خود خشکم زده بود و این صحنه را نگاه می کردم که ما جراحات سطحی برداشتیم و شهید آزادی هم باز هم همین طور این یکی از خاطراتی است که همیشه توی ذهن من هست و تا بمیرم هرگز آن لحظه ها را فراموش نخواهم کرد.