نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / مهرداد زمانی / متن / خاطره / خاطره

این خاطره به نقل از برادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

برادرم مهمان حبیب‌بن مظاهر در حرم امام حسین (ع) بود

وقتی به کربلا رسیدم با درِ بسته رو به رو شدم. در زدم. پیرمردی با لباس عربی بلند و محاسن سفید در را باز کرد. گفتم: «چرا در حرم رو بستین؟» گفت: «مهمان داریم و من مسئول نظافت هستم.» گفتم: «مهمون شما کیه؟» گفت: «حالا دیگه پیداشون می‌شه.»

چند لحظه‌ای با هم صحبت کردیم. اسمش را پرسیدم. گفت: «من رو نمی‌شناسی؟ من حبیبم.» در همین حین دیدم مهمانش آمد. برادرم مهرداد بود. صبح که از خواب بیدار شدم احساس کردم باید برای مهرداد اتفاقی افتاده باشد. در دانشگاه به من اطلاع دادند که برادرت شهید شده است.

 

این خاطره به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

پیکر پسرم را حضرت زهرا به همراه پیکر امام حسین آورد

ده، بیست روزی گذشت. تلفنی تماس گرفت و از سلامتی‌اش با خبر شدیم. چند شب نگذشته بود. در عالم خواب دیدم که به طرف سپاه می‌روم. خانمی با دو تابوت به طرف من می‌آید و با من حال و احوال می‌کند. گفتم: «اینها چیه؟» گفت: «تابوت.» گفتم: «کجا می‌بری؟» گفت: «خونه شما!» دلم داشت توی خواب پاره می‌شد. با هم به منزل آمدیم و تابوت را زمین گذاشت.

دیدم روی یکی، پرچم سبز و روی دیگری پرچم قرمز کشیده است. آن خانم گفت: «یکی از منه و یکی از تو.» گفتم: «چی می‌گی؟» گفت: «‌من رو نمی‌شناسی؟» گفتم: «نه!» گفت: «من مادرت فاطمه زهرا هستم. یکی حسین منه و یکی هم مهرداد تو.» هراس من را برداشت و از خواب پریدم. به یاد سفارش مهرداد افتادم که می‌گفت: «هر موقع شهید شدم یا خبر شهادتم رو شنیدی، دو رکعت نماز برای حضرت زینب (س) بخون تا خداوند به تو صبر بده!» وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم.