نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / محمدتقی همتی / متن / خاطره / خاطره

یاد زحمت‌های مادرم، خستگی را از تنم بیرون می‌کند
پدر خدا بیامرزش باغی داشت که قسمتی از آن را پدر من اجاره کرده بود و برای گوسفندها يونجه می‌کاشت. من و محمدتقی با هم آنجا کار می‌کردیم. من زود خسته می‌شدم. می‌نشستم توی سایه و استراحت می‌کردم، اما او پشت سر هم کار می‌کرد.

یک روز گفتم: «ببینم تو این همه کار می‌کنی خسته نمی‌شی؟» عرق پیشانی‌‎اش را پاک کرد و گفت: «من از وقتی یادم میاد؛ یعنی از بچگی کار کردم، دیگه برام شده یک عادت. وقتی به زحمت‎‌های مادرم فکر می‌کنم، دیگه خستگی حالیم نمی‌شه.»
(به نقل از دوست شهید، علی‌اکبر خلیلی)

 

همیشه او را در حال نماز می‌‎بینم
این عکس محمدتقی است؛ آخرین عکسش. همیشه دلم می‎‌خواست ساعت‌ها بنشینم و نماز خواندنش را تماشا کنم. می‌رفت توی عالم دیگری. یک روز حس کردم دیگر نمی‌بینمش. وقتی به نماز ایستاد، یواشکی دوربین را حاضر کردم. به سجده که رفت، عکسش را گرفتم. حالا همیشه در حال نماز می‎‌بینمش.
(به نقل از خواهر شهید)