نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / حمیدرضا ناظری صوفی / متن / خاطره / خاطرات

پیش‌بینی پدر از سرنوشت فرزندش

ساعت دوازده شب که آمد خانه تا صبح بیدار بود. متوجه نگرانی‌اش شدم. علت را که پرسیدم، گفت: «بابا! می‌خوام فردا برم جبهه، شما رضایت دارین؟»

گفتم: «آره باباجون! برو اشکالی نداره.»

اگر اشتباه نکنم دفعه سومی بود که می‌رفت جبهه. فردای آن شب بدرقه‌اش کردیم و رفت.

مدتی گذشت. از او خبری نشد. من هم که راننده بودم رفتم بسیج و اعزام شدم منطقه. سراغش را گرفتم و دنبال نشانی‌ها رفتم. وقتی دیدمش خیلی چیزها را فهمیدم. با اینکه جوابش را می‌دانستم، گفتم: «باباجون! من اومدم جبهه و همین‌جا می‌مونم. تو برگرد گرمسار، به درس و کارت برس و چند وقت استراحت کن.» قبول نکرد.

وقتی برگشتم گرمسار به مادرش گفتم: «این بچه دیگه برنمی‌گرده.» 

خانمم گفت: «یعنی چه؟ مگه تو علم غیب داری؟»

گفتم: «کسی رو که من توی آخرین برخورد دیدم و صحبت‌هاش رو با خدا شنیدم مطمئن شدم دیگه زنده برنمی‌گرده!»

(به نقل از پدر شهید)


نوزده سال بعد فهمیدیم...

چهره‌اش آنقدر طبیعی بود که آدم فکر می‌کرد خوابیده‌است. چون ترکش به پشت سرش خورده‌بود، صورتش سالم سالم ماند. بوی عطر می‌داد. آن موقع نمی‌گذاشتند خانواده بدن مجروح و پر از ترکش او را ببیند. به همین دلیل، ما بعد از نوزده سال، آن هم با دیدن فیلم و عکس فهمیدیم که حمیدرضا موقع شهادت یک پایش هم از ران قطع شده‌بود.»

(به نقل از مادر شهید)